3

ساعت 7و 49 دقیقه صبحه و همه خوابن اینجا!!! دختری خواب، باباش خواب! پسری هم ده دقیقه هست خوابیده. ساعت 5 و ربع بیدار شده بود و تا الان از سر و کله من بالا رفته بود دیگه خدا قسمت کرد الان بیهوش شد روی مبل منم رفتم واسه خودم یه لیوان کاکائوی داغ درست کردم و نشستم پای وبلاگ. کمتر پیش میاد یه همچین سکوتی رو توی خونه تجربه کنم. داشتم فکرمیکردم که واقعا خیلی خیلی فرق هست بین یه بچه و دو تا بچه! تا وقتی دختری یکی یدونه بود خب خیلی من برای خودم هم وقت داشتم ولی از وقتی پسری هم هست وقتهایی که دختری با من کاری نداره قطعا پسری هست که سرویس بخواد. یعنی معنی مادر تمام وقت رو با اومدن پسری فهمیدم با همه اینها ته دلم سومی رو هم میخواد. میدونم توی طالعم هم هست فقط دوست دارم زودتر از خدا تحویلش بگیرم. دیشب قبل از خواب خیلی بهش فکر کردم. که حالا که هنوز کار پیدا نکردم برم توی کار سومی ولی خدا رو شکر چون هنوز تازه 31 ساله هستم و سنم اجازه میده میتونم همش دنبال دلم نرم و کمی هم منطقی به داستان نگاه کنم. 34 فکرکنم سن مناسبی باشه که ته تغاریم رو به دنیا بیارم. چون خیلی برام مهمه که قبل از اومدن بچه سوم اوضاع کاریم رو تثبیت کنم. دیروز داشتم به همسر میگفتم نگاه کن دختری بچه روزهای سختی ماست. طفلک بینوا با ما مهاجرت کرد، با ما توی خونه کوچیک زندگی کرد، با ما روزهای سخت مالی رو گذروند، پا به پای سه سال درس خوندن من اومد اما پسری، خونه بزرگ، اوضاع مالی بهتر، مادری که درسش تموم شده! بچه سوم هم که اصلا هیچی! اینه که حسم به دختری یه طوری حس همراه با عذاب وجدانه. اینه که ته دلم بیشتر دوستش دارم. چون بهش مدیونم. برای همه راههایی که پا به پای من و پدرش اومد وقتی سهمش از زندگی خیلی بیشتر باید میبود. به خاطر این همه سالی که دختری وفادارانه با همه سختی های ما ساخت و دم نزد موقع چیدمان اتاقش سنگ تموم گذاشتیم. هر چی خواست براش خریدیم و نه نگفتیم. اتاقش به قدری زیبا شده که وقتی پا توش میگذارم دلم میخواد توش بمونم. وقتی دوستاش میان خونمون  و میگن وای دختری اتاقت چقدر قشنگه قند توی دل من آب میشه. برای بالای تختش از سایت آمازون یه تور گل دوزی شده صورتی خریدم. بالای تختش آویزون کردیم و به قول خودش تختش شده مثل تخت شاهزاده خانومها. لارا هم که اومده بود خونمون گفت وای دختری تختت عین توی قصه ها میمونه. با همه اینا هنوز فکر میکنم به دختری بدهکارم. برای اون روزی که زدمش زیر بغلم و ریشه هاش رو بریدم و آوردمش و توی خاک جدیدی کاشتمش. برای نعمت فامیل که ازش محروم شد. پسری اما فرق داره. اون اینجا به دنیا اومده. نه یک سال از پدرش دور بوده و نه یک دفعه پرت شده توی یه دنیای جدید با زبان متفاوت. پسری اینجا وطنشه. دختری هم اینجا رو وطنش میدونه. دختری آروم آروم داره خانوم میشه و نمیدونه توی دل من چقدر براش حرف هست. یه بار خیلی وقت پیش شروع کردم برای دختری از سختی های اینجا وقتی تازه اومده بودیم گفتم. از تلاشهای من و پدرش برای پیدا کردن یه جایگاه مناسب اجتماعی وسطهاش گفت دیگه نگو خیلی ناراحت کننده هست. ولی خب میدونم که بزرگ بشه خیلی براش خوب میشه. توی دوره کارورزی با یه دختر  ایرانی آشنا شدم که از 7 سالگی از ایران اومده بود و دیگه هم ایران نرفته بود. بیشتر اینجایی بود ولی حالتهای خوب و خونگرم ایرانی رو هم داشت. نگاهش که میکردم دختری رو میدیدم. مهاجرت به نظرم تصمیم درستی بود فقط بهای سنگینی داشت که پرداختیم . 

برای سالنمون یه میز کنسول خریدیم با یه آینه بسیار بزرگ که به بالای میز روی دیوار نصب کردیم. روی میز کلی عکس چیدم.از سفرمون به ونیز، از پسری در اولین لحظه بعد از تولدش، از یک سالگی دختری، از عروسیمون، از لحظه بریدن کیک توی جشن عروسیمون. از همه لحظه هایی که توی این سالها خیلی بهم مزه داده. بهمن ماه امسال که بیاد میشه ده سال که ازدواج کردم. چشم به هم زدنی گذشت. اصلا شبیه عکسهای عروسیم نیستم. چقدر لاغر بودم، چقدر جوون بودم. اصلا انگار این من نبودم. با این همه، حاضر نیستم برگردم به عقب! حقیقت اینه که خیلی به راهی که اومدم مینازم. حالا هیچ چیز خاصی هم نشده ها. اما میدونم که این راهه منه. همش رو خودمون تنها ساختیم. همین تنها ساختنشه که مزه میده. البته که حمایتهای مالی خانواده هامون هم خیلی خیلی مهم بوده. همین که میدونستیم وسط راه اگه بمونیم اونها هستند خودش بهترین حس بود. یادمه پسری بیمارستان که بستری بود و دکتر گفت احتمال داره قلبش هم درگیر شده باشه . مادرشوهرم که نمیدونست سیستم درمانی اینجا رایگان هست زنگ زد که اگر پول لازم هست من میفرستم. یا وقتی به پدرم گفتم شاید چند ماه بیکار بمونم مقدار زیادی پول برامون فرستاد. معلومه که پول مهمه! ولی بیشتر از اون ، اون حس امنیت مهمه که میدونی هستند و فراموشت نکردند و فقط به این حکم که ازدواج کردی ازشون سلب مسئولیت نشده.

پریروز رفتم جواب ام آر آیم رو گرفتم. گفته بودند جواب از ساعت دو حاضره و من دو و نیم اونجا بودم . جواب رو که گرفتم همون جا باز کردم گفتم الان مثل این فیلمها یکهو شکه میشم و غش میکنم و بعد همه میریزن و ... ولی جواب رو که باز کردم دیدم دو زار هم حالیم نمیشه چی نوشته. چرا تک و توک یه اصطلاحاتی رو میفهمیدم اما در کل نمیفهمیدم چی میگه! یه حسی بهم میگفت هیچی نیست ولی بازم انقدر پیچیده نوشته شده بود که یه ربع زل زدم به نامه هیچی حالیم نشد. از همون جا مستقیم رفتم  بیمارستانم و بخش مغز و اعصاب و رفتم پیش دکترمون که اتفاقا استاد درس نورولوژیمون هم بود. نامه رو نگاه کرد و گفت مغزت سالمه ! خوشحال شدم و داستان برام تموم شد. اینکه توموری در کار نیست و ام اسی نیست و هیچی نیست. تموم شد! قبل از اینکه از بخش بیام بیرون رفتم سراغ یکی از مریضهامون که یه دختر جوونه 32 ساله هست و میاستنی داره. تقریبا سه ماه بود پیش ما بستری بود و دوشنبه مرخص میشه. با کمک میتونه دوباره راه بره. کمی با هم گپ زدیم. روزهایی که من شیفت داشتم همیشه من پرستارش بودم و کارهاش رو من میکردم. خیلی بد رگ بود ولی من همیشه با اولین بار رگش رو پیدا میکردم. ازش پرسیدم سابینه بعد از من کسی تونسته به اون خوبی ازت رگ بگیره. گفت نه! امروز 8 بار سوراخ سوراخم کردن تا آخر دکتر تونسته برام آنژیوکت بزنه. میدونم برقراری رابطه احساسی با مریض از نظر حرفه ای اشتباهه ولی دست خودم نیست. بعضی ها رو دوست دارم و بعضی ها رو نه! واسه بعضی ها اون پرستار مهربونه بودم و واسه بعضی ها برج زهرمار! معلومه که وقتی آدم سه ماه یه مریض رو پرستاری کنه بهش احساس پیدا میکنه. خوشحالم که دوباره میتونه راه بره و با رضایت بیمارستان رو ترک میکنه.

خب دیگه من برم.

فعلا خداحافظ

2

ای بر پدر بلاگفا لعنت! ای بیب بیب بییییب!! اینا همه فحشهای بسیار بی ادبی و بی ناموسی و پایین تنه ای بود که با عبارت بیب سانسور شد!

نمیدونم میتونم به خونه جدیدم عادت کنم یا نه؟ هفت سال توی بلاگفا نوشتم و دلم خیلی میسوزه. خیال دارم از نوشته هام پرینت بگیرم ولی خیلی دلم از یک سال آرشیوی که ازم پرید میسوزه . اونم چی اولین سال زندگی پسرم! ولی خب... مهم نیست. آدم آفریده شده برای عادت کردن و خودش رو به شرایط تطبیق دادن.

الان که  دارم مینویسم ساعت به وقت ما 5 صبحه و من روی مبل نشستم و دارم مینویسم. دلیل این بی خوابی هم اینه که ساعت 4 صبح پسری بیدار شد و خودش رو نق نق کنان به اتاق ما رسوند و بعدش که دوباره بردمش توی اتاقش نخوابید، یعنی هی خوابیدها ولی هی وول زد و بیدار شد منم آوردمش و گذاشتمش روی مبل سالن عین بچه آدم گرفت خوابید! ولی خواب از سر من گذشته بود دیگه.

واااااااا...خاک عالم، صدای دختری میاد از توی اتاقش داره توی خواب آلمانی حرف میزنه. نفهمیدم چی گفت فقط جمله آخر رو فهمیدم که گفت اینجا چه خبره؟ ها ها ها

دیروز ام آر آی داشتم. توی یه بیمارستان خصوصی. اولین بار بود توی اتریش پا توی بیمارستان خصوصی میگذاشتم. شبیه هتل بود تا بیمارستان و قسمت ورودی هم مثل بیمارستان ما ننوشته بود پذیرش بلکه نوشته بود رسپشن!!! کارکنانش هم همه با کت و شلوار! مریض  ها هم همه مکش مرگ ما !!! ام آر آی رو از اون جهت اونجا انجام دادم چون زودترین وقت رو بهم داد نسبت به جاهای دیگه و بیمه هم هزینش رو میداد. قبل از شروع 25 قطره دیازپام خوردم. از خودم تعجب میکنم. توی بخش ما به مریض انقدر دیازپام میدادیم خیلی شیک میگرفت ساعتها میخوابید. دکتر مغز و اعصاب هم این دوز رو به من توصیه کرد برای اینکه بخوابم و بتونم تحمل کنم اون فضای تنگ رو ولی من بعد از اونکه قطره رو خوردم فقط ریلکس بودم همین و بس! قبل از شروع وقتی توی رختکن بودم میشنیدم که دکتر و مسئول ام آر آی دارن سر جواب تست قبلی من که برده بودم بحث میکنن و پرستار داره توضیح میده که ما کنتراست میتل تزریق نکردیم( ماده حاجب؟) دکتر گفت اگه چیز مشکوکی دیدیم تزریق میکنیم و دوباره ام آر آی میگیریم. کل داستان نزدیک نیم ساعت طول کشید و وقتی من رو از توی لوله!! کشیدن بیرون پرستار گفت همه چیز اوکی بود. پرسیدم تومور ندیدید؟ گفت نه ولی من اجازه ندارم چیزی بگم و جواب 5شنبه حاضره. به هر حال درست از فردای روز فارق التحصیلیم تمام علایمم قطع شد و بعد از اون دیگه بی حسی نداشتم. دکتر مغز و اعصابم هم یه بار گفت اگه این بی حسی ها از تومور و یا ام اس بود باید بدتر میشد نه اینکه خود به خود خوب بشه و یا باید توی یه نقطه ثابت میبود نه اینکه گاهی اینجا باشه و بعد گاهی جای دیگه. به هر حال فعلا که چاره ای جز صبر تا 5 شنبه نیست.

هفته ای که گذشت برای نوشتن قرارداد با بیمارستانم رفتم دفتر مدیریت منابع انسانی که همون جا فهمیدم بانوی محترمه بازم ابقا کرده و مثل اینکه نمیخواد بره توی بازنشستگی و فقط من و زندگیم رو مسخره خودش کرده. قید بیمارستانم رو زدم به کل و میخوام رزومه بفرستم برای جاهای دیگه. شاید یکی دو ماهی و یا بیشتر بیکار بمونم ولی نگران نیستم چون توی این کشور پرستار اونم  پرستاری که مدرک رو از خود این کشور گرفته باشه بیکار نمیمونه.

دیروز کاتارینا اومد خونمون و یه دو ساعتی هم موند. خانمی که قبل از من توی این خونه زندگی میکرد مقداری چینی گذاشته بود و گیلاس و لیوان که من نمیخواستمشمون. روزی که آخرین امتحانم رو دادم بعدش با کاتارینا اومدیم که خونه رو نشونش بدم همون موقع کاتی گفت اگه اینا رو نمیخوام بدمشون به اون. خلاصه دیروز اومد و بردشون. از مک کافه 5 مدل کیک خریده بودم برای پذیرایی توی یه ظرف بلوری خوشگل چیده بودمشون . دو سال پیش این سینی رو خریده بودم و به امید اینکه یه روزی یه خونه خوبی خواهم داشت برای خودم گذاشته بودمش زیر مبل! کاتارینا که رفت سینی رو گذاشتم توی آشپزخونه و دو ساعت بعدش که داشتم شام درست میکردم پسری اومد و آویزونم شد که بغلم کن! نفهمیدم کی و چطوری دست انداخت و ظرف نمک رو پرت کرد وسط این سینی. هیچی دیگه سینی به هفتاد قسمت نامساوی تقسیم شد. قضا بلا بود خورد به سینی! هی هی هی!

خیلی برای من حس عجیبیه این خونه. راستش 6 سال زندگی توی 40 متر جا و همیشه کنار بچه ها خوابیدن باعث شده بود خیلی به بچه ها وابسته باشم. به اینکه نصف شب بیدار شم و صدای نفسهاشون رو بشنوم. خونمون هم توی بافت شهر بود صدای ماشین می اومد و خلاصه اصلا جور دیگه ای بود ولی اینجا هر کسی اتاق خودش رو داره و من راستش شبها که میرم بخوابم هی توی دلم خالی میشه که بچه ها در چه حالن؟ هی میرم چکشون میکنم. دور تا دورمون همش باغه. اونم باغ واقعا قدیمی! این محله اصلا مدلش اینطوره. منم الان دارم تاوان اون فیلم ترسناک دیدن های سالهای قبل رو میدم. البته الان نه دیگه ولی دو سه شب اول واقعا میترسیدم از خونه.از خونه هم نه بلکه از باغ اطرافش. ولی بعدا کم کم دیدم توی این باغ پر از سنجابه که دائم در رفت و آمد هستند و پرنده هست و خلاصه دوست شدم با محیط ولی هنوز مونده تا اون حس امنیت خونه قبلیم رو به اینجا هم پیدا کنم. از همه راضی تر دختریه.توی مجتمع ما همه خانواده ها بچه دارن. اونم بچه های هم سن و سال دختری. دختر و پسر. از مدرسه که میان دیگه شروع میشه. یا میرن توی باغ فندق جمع میکنن یا میرن خونه هم خاله بازی. یا دختری میاد اجازه میگیره لارا بیاد اینجا  یا دست جمعی میرن دنبال تیمیا! کلا خاله بازی میکنن با هم. شبها هم سر ساعت هشت بیهوش میشه. منم خیلی راضیم. خونه قبلی این آخریا دیگه همش سرش توی آی پد بود و دائم تلویزیون روشن بود. من درگیر درس بودم و همسر هم اگه گیر کار خودش نبود گیر پسری بود و کلا وقتی پارک میرفتیم هم مگه چقدر میشد بمونیم؟ یه ساعت؟ دو ساعت؟ بعدش ما کلافه میشدیم ولی دختری هنوز میخواست بازی کنه اما اینجا ما اصلا تلویزیون رو فراموش کردیم و دختری خیلی به ندرت آی پد میگیره دستش. پاش به خونه که میرسه ناهار میخوره مشق هاش رو مینویسه و بعدش لباس میپوشه و میاد گردن کج میکنه که مامان من برم توی باغ؟ میگم برو! نیم ساعت بعد زنگ میزنه از پایین که مامان ماریا بیاد خونه ما؟ میگم بیاد! یه ربع بازی میکنن میگن ما بریم دوباره توی باغ! میرن! دوباره یه ربع بعد زنگ میزنه مامان من میرم خونه ماریا! نیم ساعت بعد زنگ در بالا رو میزنه. میگه مامان لارا بیاد خونمون بازی؟ میگم باشه اما کو لارا؟ به پشت دیوار اشاره میکنه که لارا بیا بیرون مامانم اجازه داد! میرن توی تراس میشینن و خاله بازی میکنن بعدش میرن توی اتاق با خونه عروسک پلی موبیل بازی میکنن براشون آب میوه و کیک میبرم . نیم ساعت بعد میگن ما میریم توی باغ. یه مدت بعد دختری از پایین زنگ میزنه مامان من میرم خونه تیمیا! ساعت نزدیک هفت دیگه میرم دمه خونه تیمیا دنبالش. با مادرش خوش و بشی میکنم و دست دختری رو میگیرم و میایم خونه. شام میخوریم و من پسری رو میبرم اتاقش که بخوابه. پسری بعد بیست دقیقه کشتی گرفتن با خواب و صد بار کله رو زمین گذاشتن و باسن مربوطه رو هوا کردن بالاخره میخوابه. میام توی سالن میبینم دختره هم روی مبل خوابش برده. بیدارش میکنم و میبرمش توی تختش تا سه نشمرده خوابیده. یاد بچگی خودم می افتم که همیشه توی کوچه ولو بودیم. از این سر کوچه تا اون سر کوچه همه بچه ها رو میشناختیم. ( این داستان عین حقیقت اتفاقات دیروز بود بدون ذره ای دخل و تصرف) کاتارینا هم خیلی خوشش اومده بود و میگفت حتی اونم توی بچگی همچین شانسی نداشته که بتونه اینطوری با بچه های هم سنش بازی کنه و همه ارتباطش با دوستاش توی مهد و مدرسه بوده. خیلی خوشحالم که دختری از تکنولوژی فاصله گرفته و عروسک بازی میکنه. اولها دوستاش که می اومدن جمعشون میکرد دور آی پد حتی یه بار هم لارا تبلتش رو آورد و دو تایی نشسته بودن کنار هم و هر کی سرش توی تبلت خودش بود. سریع  دمش رو قیچی کردم و به دختری گفتم وقتی دوستاش میان نباید تبلت بگیره دستش! تموم شد! الان صبحها که بیدار میشه یه ربع بیست دقیقه و شبها قبل خواب نیم ساعت. سه تا نی نی هم سن پسری هم هستند از این نظر خیالم راحته که وقتی پسری به سن بازی برسه سرش بی کلاه نمیمونه.

پروسه عادت دادن پسری به مهد هم خیلی خوب داشت پیش میرفت که زد و هر 4 تا سرما خوردیم و فین فینمون به راه شد. اینه که پسری دوشنبه و سه شنبه نرفت مهد ولی امروز دوباره باید بره. البته سرما خوردگی ما فقط سرما خوردگیه ولی دختری گوش  درد و گلو درد هم داشت که سریع بردمش بیمارستان خودم و دکتر گفت عفونت و دارو داد و گفت خوب میشه. گفتم دکتر دستم به دامنت یه نمونه بگیر که عفونتش استرپتوکوکی نباشه همون پارسال که پسرم داشت از دستم میرفت برای هفت پشتم بسه. از مخاط گلوی دختری تست گرفت و گفت یه ربع بیرون منتظر باشید بعد صدامون کرد و گفت خیالتون راحت باشه و گلو درد معمولیه و دو روز بهش دارو بدید و روز سوم اگه دیگه درد نداشت نه! دوشنبه هم مدرسه نرفت و بعدش دیگه خوب شد. البته هنوز یه کم سرماخورده هست ولی دیگه درد نداره.

خب دیگه این پست برای شروع بسه.

وایییییی به حالتون اگه نظر نگذارید یعنی من میدونم و شما!!!! 

برم کشف کنم ببینم این بلاگ اسکای چه ابزارهایی داره.

1

و بدین ترتیب ما عطای بلاگفا را به لقای آن بخشیدیم!