2

ای بر پدر بلاگفا لعنت! ای بیب بیب بییییب!! اینا همه فحشهای بسیار بی ادبی و بی ناموسی و پایین تنه ای بود که با عبارت بیب سانسور شد!

نمیدونم میتونم به خونه جدیدم عادت کنم یا نه؟ هفت سال توی بلاگفا نوشتم و دلم خیلی میسوزه. خیال دارم از نوشته هام پرینت بگیرم ولی خیلی دلم از یک سال آرشیوی که ازم پرید میسوزه . اونم چی اولین سال زندگی پسرم! ولی خب... مهم نیست. آدم آفریده شده برای عادت کردن و خودش رو به شرایط تطبیق دادن.

الان که  دارم مینویسم ساعت به وقت ما 5 صبحه و من روی مبل نشستم و دارم مینویسم. دلیل این بی خوابی هم اینه که ساعت 4 صبح پسری بیدار شد و خودش رو نق نق کنان به اتاق ما رسوند و بعدش که دوباره بردمش توی اتاقش نخوابید، یعنی هی خوابیدها ولی هی وول زد و بیدار شد منم آوردمش و گذاشتمش روی مبل سالن عین بچه آدم گرفت خوابید! ولی خواب از سر من گذشته بود دیگه.

واااااااا...خاک عالم، صدای دختری میاد از توی اتاقش داره توی خواب آلمانی حرف میزنه. نفهمیدم چی گفت فقط جمله آخر رو فهمیدم که گفت اینجا چه خبره؟ ها ها ها

دیروز ام آر آی داشتم. توی یه بیمارستان خصوصی. اولین بار بود توی اتریش پا توی بیمارستان خصوصی میگذاشتم. شبیه هتل بود تا بیمارستان و قسمت ورودی هم مثل بیمارستان ما ننوشته بود پذیرش بلکه نوشته بود رسپشن!!! کارکنانش هم همه با کت و شلوار! مریض  ها هم همه مکش مرگ ما !!! ام آر آی رو از اون جهت اونجا انجام دادم چون زودترین وقت رو بهم داد نسبت به جاهای دیگه و بیمه هم هزینش رو میداد. قبل از شروع 25 قطره دیازپام خوردم. از خودم تعجب میکنم. توی بخش ما به مریض انقدر دیازپام میدادیم خیلی شیک میگرفت ساعتها میخوابید. دکتر مغز و اعصاب هم این دوز رو به من توصیه کرد برای اینکه بخوابم و بتونم تحمل کنم اون فضای تنگ رو ولی من بعد از اونکه قطره رو خوردم فقط ریلکس بودم همین و بس! قبل از شروع وقتی توی رختکن بودم میشنیدم که دکتر و مسئول ام آر آی دارن سر جواب تست قبلی من که برده بودم بحث میکنن و پرستار داره توضیح میده که ما کنتراست میتل تزریق نکردیم( ماده حاجب؟) دکتر گفت اگه چیز مشکوکی دیدیم تزریق میکنیم و دوباره ام آر آی میگیریم. کل داستان نزدیک نیم ساعت طول کشید و وقتی من رو از توی لوله!! کشیدن بیرون پرستار گفت همه چیز اوکی بود. پرسیدم تومور ندیدید؟ گفت نه ولی من اجازه ندارم چیزی بگم و جواب 5شنبه حاضره. به هر حال درست از فردای روز فارق التحصیلیم تمام علایمم قطع شد و بعد از اون دیگه بی حسی نداشتم. دکتر مغز و اعصابم هم یه بار گفت اگه این بی حسی ها از تومور و یا ام اس بود باید بدتر میشد نه اینکه خود به خود خوب بشه و یا باید توی یه نقطه ثابت میبود نه اینکه گاهی اینجا باشه و بعد گاهی جای دیگه. به هر حال فعلا که چاره ای جز صبر تا 5 شنبه نیست.

هفته ای که گذشت برای نوشتن قرارداد با بیمارستانم رفتم دفتر مدیریت منابع انسانی که همون جا فهمیدم بانوی محترمه بازم ابقا کرده و مثل اینکه نمیخواد بره توی بازنشستگی و فقط من و زندگیم رو مسخره خودش کرده. قید بیمارستانم رو زدم به کل و میخوام رزومه بفرستم برای جاهای دیگه. شاید یکی دو ماهی و یا بیشتر بیکار بمونم ولی نگران نیستم چون توی این کشور پرستار اونم  پرستاری که مدرک رو از خود این کشور گرفته باشه بیکار نمیمونه.

دیروز کاتارینا اومد خونمون و یه دو ساعتی هم موند. خانمی که قبل از من توی این خونه زندگی میکرد مقداری چینی گذاشته بود و گیلاس و لیوان که من نمیخواستمشمون. روزی که آخرین امتحانم رو دادم بعدش با کاتارینا اومدیم که خونه رو نشونش بدم همون موقع کاتی گفت اگه اینا رو نمیخوام بدمشون به اون. خلاصه دیروز اومد و بردشون. از مک کافه 5 مدل کیک خریده بودم برای پذیرایی توی یه ظرف بلوری خوشگل چیده بودمشون . دو سال پیش این سینی رو خریده بودم و به امید اینکه یه روزی یه خونه خوبی خواهم داشت برای خودم گذاشته بودمش زیر مبل! کاتارینا که رفت سینی رو گذاشتم توی آشپزخونه و دو ساعت بعدش که داشتم شام درست میکردم پسری اومد و آویزونم شد که بغلم کن! نفهمیدم کی و چطوری دست انداخت و ظرف نمک رو پرت کرد وسط این سینی. هیچی دیگه سینی به هفتاد قسمت نامساوی تقسیم شد. قضا بلا بود خورد به سینی! هی هی هی!

خیلی برای من حس عجیبیه این خونه. راستش 6 سال زندگی توی 40 متر جا و همیشه کنار بچه ها خوابیدن باعث شده بود خیلی به بچه ها وابسته باشم. به اینکه نصف شب بیدار شم و صدای نفسهاشون رو بشنوم. خونمون هم توی بافت شهر بود صدای ماشین می اومد و خلاصه اصلا جور دیگه ای بود ولی اینجا هر کسی اتاق خودش رو داره و من راستش شبها که میرم بخوابم هی توی دلم خالی میشه که بچه ها در چه حالن؟ هی میرم چکشون میکنم. دور تا دورمون همش باغه. اونم باغ واقعا قدیمی! این محله اصلا مدلش اینطوره. منم الان دارم تاوان اون فیلم ترسناک دیدن های سالهای قبل رو میدم. البته الان نه دیگه ولی دو سه شب اول واقعا میترسیدم از خونه.از خونه هم نه بلکه از باغ اطرافش. ولی بعدا کم کم دیدم توی این باغ پر از سنجابه که دائم در رفت و آمد هستند و پرنده هست و خلاصه دوست شدم با محیط ولی هنوز مونده تا اون حس امنیت خونه قبلیم رو به اینجا هم پیدا کنم. از همه راضی تر دختریه.توی مجتمع ما همه خانواده ها بچه دارن. اونم بچه های هم سن و سال دختری. دختر و پسر. از مدرسه که میان دیگه شروع میشه. یا میرن توی باغ فندق جمع میکنن یا میرن خونه هم خاله بازی. یا دختری میاد اجازه میگیره لارا بیاد اینجا  یا دست جمعی میرن دنبال تیمیا! کلا خاله بازی میکنن با هم. شبها هم سر ساعت هشت بیهوش میشه. منم خیلی راضیم. خونه قبلی این آخریا دیگه همش سرش توی آی پد بود و دائم تلویزیون روشن بود. من درگیر درس بودم و همسر هم اگه گیر کار خودش نبود گیر پسری بود و کلا وقتی پارک میرفتیم هم مگه چقدر میشد بمونیم؟ یه ساعت؟ دو ساعت؟ بعدش ما کلافه میشدیم ولی دختری هنوز میخواست بازی کنه اما اینجا ما اصلا تلویزیون رو فراموش کردیم و دختری خیلی به ندرت آی پد میگیره دستش. پاش به خونه که میرسه ناهار میخوره مشق هاش رو مینویسه و بعدش لباس میپوشه و میاد گردن کج میکنه که مامان من برم توی باغ؟ میگم برو! نیم ساعت بعد زنگ میزنه از پایین که مامان ماریا بیاد خونه ما؟ میگم بیاد! یه ربع بازی میکنن میگن ما بریم دوباره توی باغ! میرن! دوباره یه ربع بعد زنگ میزنه مامان من میرم خونه ماریا! نیم ساعت بعد زنگ در بالا رو میزنه. میگه مامان لارا بیاد خونمون بازی؟ میگم باشه اما کو لارا؟ به پشت دیوار اشاره میکنه که لارا بیا بیرون مامانم اجازه داد! میرن توی تراس میشینن و خاله بازی میکنن بعدش میرن توی اتاق با خونه عروسک پلی موبیل بازی میکنن براشون آب میوه و کیک میبرم . نیم ساعت بعد میگن ما میریم توی باغ. یه مدت بعد دختری از پایین زنگ میزنه مامان من میرم خونه تیمیا! ساعت نزدیک هفت دیگه میرم دمه خونه تیمیا دنبالش. با مادرش خوش و بشی میکنم و دست دختری رو میگیرم و میایم خونه. شام میخوریم و من پسری رو میبرم اتاقش که بخوابه. پسری بعد بیست دقیقه کشتی گرفتن با خواب و صد بار کله رو زمین گذاشتن و باسن مربوطه رو هوا کردن بالاخره میخوابه. میام توی سالن میبینم دختره هم روی مبل خوابش برده. بیدارش میکنم و میبرمش توی تختش تا سه نشمرده خوابیده. یاد بچگی خودم می افتم که همیشه توی کوچه ولو بودیم. از این سر کوچه تا اون سر کوچه همه بچه ها رو میشناختیم. ( این داستان عین حقیقت اتفاقات دیروز بود بدون ذره ای دخل و تصرف) کاتارینا هم خیلی خوشش اومده بود و میگفت حتی اونم توی بچگی همچین شانسی نداشته که بتونه اینطوری با بچه های هم سنش بازی کنه و همه ارتباطش با دوستاش توی مهد و مدرسه بوده. خیلی خوشحالم که دختری از تکنولوژی فاصله گرفته و عروسک بازی میکنه. اولها دوستاش که می اومدن جمعشون میکرد دور آی پد حتی یه بار هم لارا تبلتش رو آورد و دو تایی نشسته بودن کنار هم و هر کی سرش توی تبلت خودش بود. سریع  دمش رو قیچی کردم و به دختری گفتم وقتی دوستاش میان نباید تبلت بگیره دستش! تموم شد! الان صبحها که بیدار میشه یه ربع بیست دقیقه و شبها قبل خواب نیم ساعت. سه تا نی نی هم سن پسری هم هستند از این نظر خیالم راحته که وقتی پسری به سن بازی برسه سرش بی کلاه نمیمونه.

پروسه عادت دادن پسری به مهد هم خیلی خوب داشت پیش میرفت که زد و هر 4 تا سرما خوردیم و فین فینمون به راه شد. اینه که پسری دوشنبه و سه شنبه نرفت مهد ولی امروز دوباره باید بره. البته سرما خوردگی ما فقط سرما خوردگیه ولی دختری گوش  درد و گلو درد هم داشت که سریع بردمش بیمارستان خودم و دکتر گفت عفونت و دارو داد و گفت خوب میشه. گفتم دکتر دستم به دامنت یه نمونه بگیر که عفونتش استرپتوکوکی نباشه همون پارسال که پسرم داشت از دستم میرفت برای هفت پشتم بسه. از مخاط گلوی دختری تست گرفت و گفت یه ربع بیرون منتظر باشید بعد صدامون کرد و گفت خیالتون راحت باشه و گلو درد معمولیه و دو روز بهش دارو بدید و روز سوم اگه دیگه درد نداشت نه! دوشنبه هم مدرسه نرفت و بعدش دیگه خوب شد. البته هنوز یه کم سرماخورده هست ولی دیگه درد نداره.

خب دیگه این پست برای شروع بسه.

وایییییی به حالتون اگه نظر نگذارید یعنی من میدونم و شما!!!! 

برم کشف کنم ببینم این بلاگ اسکای چه ابزارهایی داره.

نظرات 80 + ارسال نظر
mrs s جمعه 10 مهر 1394 ساعت 00:24

سلام
من ىه بار ام ار اى کردم از فکر اینکه باید بیحرکت بمونم داشتم دیوونه مىشدم. خوشحالم سالمی.
چقدر خوبه دخترى انقدر همبازى داره. من خودم عاشق تلوىزىونم ولى دوست ندارم پسرم تلوىزىون ببىنه , البته فقط دو سالشه ولى اصلا کارتون نمىبینه.
یه بار عکس کاتارىنا رو گذاشته بودى,راستی اون شغل داره؟ اخه احتمالا زودتر از تو فارغ التحصیل شده بود. شگی جان اگه شغل پىدا کنی با توجه به مالیاتى که میدى درامدت از دوره دانشجویى خیلى بیشتر خواهد بود؟ خاطر اطلاع در مورد سیستم اروپا میپرسم, من ایرانم .

آره بابا کاتارینا همون موقع تا درسش تموم شد رفت بخش جراحی استخدام شد
معلومه خب! حقوق دانشجویی کجا حقوق کار کجا دختر جون

maman چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 10:50 http://.

telefon ro javab bedeh

نیلان مهمون داشتم اون روز
نوشتم که واست

پارمزان سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 17:58

وهوم اوهوم سلام ملیکم !
عرضم به خدمتتون که خونه های نو مبارکاااااا شقایق جونی ! فارغ التحصیلی مبارک شقایق خانومی !
والا به خدا من از اون تنبل ها نیستم که بخوام یه دفعه همه تبریکات رو بچسبونم به هم و سرهمشون کنم! تقصیر از بلاگفا و سایر دوستانشونه !
آقا اگه من می فهمیدم این کامنت های من کجا میره خیلی خوب بود ! یعنی شده یه علامت سوالی که بدجوری ذهن بنده رو به خودش مشغول کرده! اگه مکان کامنت های من کشف بشه حسابی دور هم یه چند ساعتی رو مشغولیم! جالبه که پیغام ارسالش هم برام میاد!
خب بگذریم شقایق جون برات بهترین ها رو آرزو می کنم و امیدوارم کار مناسب و همونطوری که خودت می خوای نصیبت بشه.
دختری و پسری رو هم ببوس
بوووس

خیلی این کامنتت برام بامزه اومد و کلی به اون چند ساعتی دور هم مشغولیم خندیدم. راستی مرسی که توی اینستاگرام گفتی کی هستی هی همه اومدن اد کردن آدم نمیدونه کی به کیه

زهرا.الف دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 10:35

سلام شقایق جان. خونه جدید مبارکه. خیلی وقت بود نیودم حالا منم یه کوچولوی خوردنی 4 ماهه دارم

به به
چه بی سر و صدا
مبارک باشه

Sahar شنبه 4 مهر 1394 ساعت 16:23

ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﺎﺷﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ .ﭼﻘﺪﺭﺭﺭ ﺧﻮﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺪﺧﺘﺮﯾﺖ ﻫﻤﺒﺎﺯﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪﻩ ﻫﯿﭻ ﭼﯾﺰ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯﺩﻭﺳﺖ ﻭﻫﻤﺒﺎﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ .

آره خیلی راضیم خدا رو شکر

دلژین شنبه 4 مهر 1394 ساعت 12:31

این ایکون بوس ش رو دیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خیلی زشته. اصن دوسش ندارم انگار داره تو حلقت ماچت میکنه. یه ریختی لبشو اورده جلو ادم چندشش میشه

بابا اون لبای پروتز شدش که بدتره!

دلژین شنبه 4 مهر 1394 ساعت 12:28

الان اومدم یه چیز بگم و برم این گوشه وبلاگ تولد پسری رو دیدم دلم غنج زد واسه ش. یه عالمه بوسش کن.
اصنم فک نکنی که من از خود مچکرم و این داستانا ها ولی هر کی روز تولد من دنیا اومده باشه اینقذه بیشتر دوسش دارم. مخصوصا گل پسری

مینو شنبه 4 مهر 1394 ساعت 09:42

آخیییی شقایق جون خونه جدید مبارک باشه (دو منظوره است)
بابا جان منکه خیلی تو کامنت گذاشتن فعال نیستم ولی این بلاگفا هم که دیگه شورشو درآورده و ...
خوشحالم خونه رویایی رو که دوست داشتی پیدا کردی و روزهای خوبی داری گلم.مواظب خودتو و خانواده گلت باش.
اینم هدیه خونه های جدید به سبک جدید

خیلی ممنونم مینو جان

اطلسی شنبه 4 مهر 1394 ساعت 09:16

چه خونه خوشگلی رو توصیف کردی عزیزم
مبارک باشههههههه
کار هم ایشالا یه بهترش منتظرته:*

مرسی عزیزم

اب معدنی شنبه 4 مهر 1394 ساعت 09:09

همین باکتریه !! یه جنسش تو ذهنمه نومونیا! :))))

تعطیل کردیا

دلژین شنبه 4 مهر 1394 ساعت 09:04

خودت خوبی؟ دختری خوبه بهتره؟ پسری عشق من خوبه؟
چه خوبه که بچه ها بازم مث ماها بازی میکنن این زندگی الکترونیکی بچه هامونم این ریختی کرده همه ش کله ها تو لپ تاپ و تبلت و ای پد . خدارو شکر که اونجا باغی هست که دختری با دوستاش بازی کنه و بپربپر کنه.
اولش گفتی سنجاب یاد فیلم سیندرلا افتادم وسط باغ با سنجاب و فندوق

دو سه روز پیش دوست دختری دفترخاطراتش رو داده بود دختری بنویسه. یه جا پرسیده بود چی رو از همه چیز بیشتر دوست داری؟ دختری نوشته بود باغ خونمون رو. من خیلی خوشحال شدم. یعنی این اجاره بیشتری که داریم اینجا میدیم به همین یه جمله دختری می ارزید.

دلژین شنبه 4 مهر 1394 ساعت 09:02

شگی خونه نو مبارک. اره بلاگفا زذده ترکونده و هیچ کی هم قبول نمیکنه که ارشیو ملت پریده و کلن به فلانش گرفته ولی به هر حال منزل نو مبارک / فک کنم همزمان با تعویض خونه این بهترین اتفاق بود که وبلاگ هم عوض بشه و جای جدید با خاطره های بهتر رو شروع کنی. بعدشم یه انتقاد بکنم؟ تورو خدا اسم بلاگ رو عوض کن این مال وقتی بود که بهم ریخته بود الان که خدارو شکر همه چیز مرتبه خودت همسر دختری پسری همه چیز و پرستاری تموم شده خونه نو مادام العمر گرفته شده

دلژین یعنی من دلم میخواد گیس این صاحب بلاگفا رو بدن دسته من...
بابا من این اسم رو دوست دارم. همه هم توی وبلاگستان من رو با این اسم میشناسند.

مادرخانومی شنبه 4 مهر 1394 ساعت 07:45

خونه جدید مبارک باشه
خدا رو شکر مشکلی نبوده
راست میگی بچگی ما تقریبا همینطور گذشته جالب اونجا هم این شکلی

خب اینطوری بهتره دیگه. چیه همش آِی پد و تی وی

یک نقطه شنبه 4 مهر 1394 ساعت 03:41

جان من؟؟؟؟! گفته بودم؟؟؟

آره بابا، هنوز به دنیا نیومده بود وقتی من تاریخ زایمان رو گفتم گفتی به دنیا اومد هم همین طور

بانوی ماهتاب شنبه 4 مهر 1394 ساعت 02:29

سلام شقایق جان خوبی؟ منم از بلاگفا بدم اومده. تو هم خونه ات نو هست و هم باید خونع خاطراتت نو بشه. منم باید ۶ ماه پیش خونهدخاطراتمو نو میکردم که نکردم. احتمالا منم بیام بلاگ اسکای!
خدا رو شکر خونه جدیدت هم بزرگه و هم دختری همبازی داره و هم از تکنولوژی دور شده! دوسسسست دارم خیلی! دلم میخاد عکس هم برامون بذاری!
مراقب خودت بااااااش. فدااااااات! ستااااااره بچینی! بوس بوس

راستش من خیلی دلچرکین بلاگفا رو ترک کردم چون واقعا ترک یه وبلاگ هفت ساله راحت نیست ولی خب ...
ها ها ها با جمله جناب خانی آخرت کلییییییی خندیدم

صبا شنبه 4 مهر 1394 ساعت 00:56

سلام شگی خانوم
من از دستت عصبانی هستم خیلی زیاد. شاید منو خوب یادت نیاد چون از اونهاش نیستم که هر پست برات کامنت بذارم ولی گاهی با هم صحبت داشتیم. میخام بگم میدونی بعد چند وقت کاملاً نا امیدانه اومدم صفحه ات رو باز کردم و دیدم بازم شروع کردی نوشتن رو..... خیلی مدت
بعد از آخرین پستی که گذاشتی و رفتی که رفتی بارها اومدم که بهت بگم چه اتفاق هایی داره برام میافته و زندگی ام چطور داره تغییر میکنه اما تو نبودی.
باردار شدم دوقلو بود استراحت مطلق شدم و تو اون روزها که فقط میتونستم ارتباط مجازی داشته باشم و فقط باید تو خونه میخابیدم اومدم صفحت باز نبودی. زایمان زودرس شدم یکی از بچه هام رو از دست دادم اون یکی هم تو دستگاه روزهای سختی رو گذراندم. بالاخره مرخص شد و روزهای سخت تر تو خونه داشتیم با یه بچه نارس..... اون روزها گاهی یاد تو میافتادم و ماجرا های بارداری و زایمانت
الان پسرم دو ماهه اس و روزهای خوبش رسیده.
حالا خوشحالم که تو هم اومدی و با خبر های خوب حالم رو خوب کردی. خونه نو مبارک. امیدوارم که خوشبختی تون بی پایان باشه.
منم حالا مادر شدم و دوست دارم بهت بگم که تعریف های تو از حس مادری منو راغب به تجربه این حس کرد.
خوشحالم که خوشحالی

صبا راستش یه حدس دارم که تو کی هستی ولی مطمئن نیستم. تو از بچه های کلوب یاهی نیستی؟
خیلی متاسف شدم برای اون قلت که از دست رفت. هفته چند زایمان کردی؟ خدا رو شکر که یک گل پسر برات مونده ایشالا بزرگ شدن و سربلندیش رو ببینی.
حالا وایسا همچین حس مادری بگیرتت که کارت به دومی و سومی برسه.

حسن جمعه 3 مهر 1394 ساعت 21:55

سلام..من حدود چهل روزی بوداپست بودم...رفته بودم خیر سرم درس بخونم..دانشگاه BME بوداپست..خلاصه شرایط همسری اینجا زیاد خوب نبود..دیشب برگشتم...شما هی میگید بر پدر بلاگفا لعنت..منم میگم بر پدر ترکیش ایر لعنت...هر دو مسیر ترانسفر داشتم از طریق فرودگاه آتاتورک ترکیه..مسیر رفت تو فرودگاه بوداپست واقعن خشکم زد..دسته ساک شکسته بود و پدرم درومد تا دم در خونه بردمش. رفتم خونه در ساک رو باز کردم دیدم تمام ظروف شکستنی که تو ساک بود شکسته بود..در مسیر برگشت هم اهرم زیر همون ساک رو شکستتد و انگار ساک رو انداخته بودند تو حوض آب...تمام ساک عین موش آب کشیده شدده بود...

نفهمیدم حسن، یعنی رفتی بوداپست درس بخونی منصرف شدی برگشتی ایران؟؟؟؟؟؟ خانومت زایمان کرد؟؟؟؟ خب دو کلمه درست حرف بزن من بفهمم چی میگی!!!!
از ترکیش ایر نگووووو که من سری آخری که ایران اومدم چنان پوستی از من کند که بعد از اون هنوز دلم نخواسته اصلا سوار هواپیما بشم

ideh جمعه 3 مهر 1394 ساعت 21:10

khoneye no mobrak Shagi jan, kar ham ishalla har chi zoodtar peyda mikoni , ba derayati ke to dari motmaenam poste badit miyayi migi kar peyda kardam,

نگران کار نیستم ایده آخه میدونم که پیدا میکنم. فوقش اگه بیمارستان کار پیدا نکنم میرم خانه سالمندان. پرستار بیکار نمیمونه که. راستش یه کم دست دست کردم تا جواب ام آر آی بیاد.

اب معدنی جمعه 3 مهر 1394 ساعت 20:52

خانم منزل نو مبارک
از این استرپتو کوک یه مدل نومونیا تو ذهنمه از دوران تحصیل!
همونیه که تو کنسروه!!! گوگل نکردم هنوز
چقدر خوبه دختری داره بچگی می کنه :)

یعنی من از دو خط اول کامنتت هیچیییی نفهمیدممممم

رمیصا جمعه 3 مهر 1394 ساعت 20:43 http://ms-june.blogfa.com

واااااای آخیییییش
بعد از مدت ها یه پست بلند بالا خوندم جیگرم حال اومد .

حال میکنی با خونه ی جدید و بزرگ ها

اولش بیشتر حال میکردم الان داره برام کم کم عادی میشه

رویا جمعه 3 مهر 1394 ساعت 16:50

سلام شقایق عزیز.واقعا برای خونه جدید وفضاش ودنیای معصوم وشاددخترت خوشحال شدم.ازته دل اینومیگم.ذره ذره زندگی روساختن آسون نیست.آفرین امیدوارم درپناه خدای مهربون سلامتی همیشه همراه کل خانواده ات باشه.

مرسی رویا جان بالاخره زندگیه دیگه باید ساخت و رو به جلو رفت دیگه
ممنونم عزیزم انشاالله تو هم توی زندگیت همیشه خوشحال باشی

Saba جمعه 3 مهر 1394 ساعت 16:40

khooneh ye no mobarak! :)

ممنونم

فهیمه جمعه 3 مهر 1394 ساعت 15:37

متنفرم از بلاگفای خر ،از اون موقع دیگه نتونستم بنویسم .
خونه جدید مبارک ،انشالله تولد بچه ی جدید اینجا به زودی .
یه پیشنهاد بدم !؟
میدم خب .
یه صفحه ی اینستا واسه ی وبلاگت باز کن اونجا برامون بنویس .
هم فکر میکنم نوشتن واسه ی تو دم دست تر میشه هم خوندن و نظر دادن و لایک زدن برای ما .
حالا نیای بگی فضول باشی

من هنوز نتونستم با اینستاگرام ارتباط برقرار کنم بعدشم به نظرم اینستاگرام برای روده درازی خیلی مناسب نیست

سایه جمعه 3 مهر 1394 ساعت 14:57

مرسی که اینقدر خوب و طولانی برامون مینویسی شقایق جان. عاشق نوشته هاتم

خواهش میکنم قابل شما رو نداره

یک نقطه جمعه 3 مهر 1394 ساعت 08:55

راستی شگوره همین الان داشتم قسمت "درباره من" وبلاگت رو میخوندم و فهمیدم روز تولد من و شاه پسرت یکی هست . بیست و هشتم بهمن ماه . من عاشق بهمن ماهم .

قربانت - یک نقطه

ها ها ها نقطه پارسال هم همین رو گفته بودی ها! مطمئنی آلزایمر نداری؟

نگار جمعه 3 مهر 1394 ساعت 08:39 http://sabokvazn.persianblog.ir

خونه جدید مبارک!

ممنونم
ببینم تو اصلا یادت هست یه وبلاگی هم داری؟

مه سا جمعه 3 مهر 1394 ساعت 04:38

شقایق منزل نو مبارک.ایشالا اینجا همش پر شادی باشه.

ممنونم

shima جمعه 3 مهر 1394 ساعت 04:21

سلام شگی جون
روزهای قشنگتون زیباتر و شادتر

خونه جدید واقعی و مجازیتون مبارک. فارغ التحصیلیتون هم مبارک
انشالله که زندگیتون همیشه همراه با شادی, سلامتی, خیر و برکت باشه. دلتون شاد باشه و لبتون خندون و ما هم شریک روزنوشتهای صمیمی و پر از شور زندگیتون باشیم

مرسی شیما جان

مینا جمعه 3 مهر 1394 ساعت 02:54

سلام عزیزم من این نظر وامتحانی میزارم اگه ثبت شد دوباره میزارم آخه تواین چند وقت که باگوشی کلی مینوشتم ونظر میزاشتم بعد میدیدم نیست

پس همگی با هم شعار سر میدهیم بلاگفا خر است

آلبالو جمعه 3 مهر 1394 ساعت 02:35

سلاااام ، منم دلم خیلی سوخت بلاگفا اینطوری شد من کل روزای بارداریم خاطراتت رو خوندم تو تنهایی و غربت ، اول اینو بگم که عاشق پسری هستم با اون مدل خوابیدنش ، آخ آخ شگوره پس فردا تولد یکسالگی پسرمه و اصلا بچه مچه دور و ورم نیست که بیان خونمون شلوغ کنن
خیلی کار خوبی کردی خونه رو عوض کردی منم بعد از زایمان تو چهل متری بودم و دقیقا عادت کرده بودم به صدای نی نی ولی الان اتاق جدا داره کم کم عادت میکنی اولش سخته ولی منم همیشه میدونم که دلم برای اون خونه کوچیکم تنگ میشه
شقایق پسرم اسهال و استفراغ و تب شد سه روز بستری شد خیلی اذیت شدم حالا برای تولدش قراره یه باب اسفنجی بیاد خونمون شاید یادش بره اون آمپولا
اه این قدر بلاگفا خره یه سوال داشتم ازت چند روزه اصلا یادم رفت حالا فکر کنم یادم میاد میپرسم ازت
آهااان شگوره ببین من یه چیزی مثل پلوپز خریدم ولی مثل زودپزه خیلی خوبه بعدا که بری سرکار خیلییییی به دردت میخوره همه چیزو بیست دقیقه یا نهایت یک ساعته میپزه حتما رفتی فروشگاه یه نگاهی بکن

آلبالو بچه یک ساله که چیزی نمیفهمه بچه میخوای چیکار که بیاد شلوغ پلوغ کنه.
باب اسفنجی، ها ها ها چه با حال! یعنی تو دو زار فکر کن بچه یک ساله بفهمه اوضاع دست کیه!
نازی پسری بیچاره که مریض بوده. مریضی بچه خیلی بده. طفلی.
باشه! مرسی که گفتی.

مهری جمعه 3 مهر 1394 ساعت 02:28

منزل نو مبارک
خونه جدیدو بزرگ هم باززز مبارک
خیلی خوشحال شدم که ام ار ای اوکی بوده خدا رو شکر . میگم شگوره جان میدونم خودت حواست هست ولی من باب یاد اوری حتما خونه این همسایه ها میره خیلی با دقت و با نظارت شدید باشه ها من از اینجا نگرانم به خدا کاش یه قانون بذاری خونه همدیگه هفته ای یه بار مثلا

من به اینا بگم هفته ای یه بار برید خونه هم من رو میترکونن. دیروز لارا اومده دنبال دختری رفتن اونجا، بعد نیم ساعت دختری و لارا و تیمیا اومدن خونه ما، بعدش دوباره همگی رفتن خونه لارا!! بعد دختری و تیمیا رفتن خونه تیمیا! ساعت 6 و نیم دیگه رفتم تحویلش گرفتم و گفتم باقی خاله بازی باشه فردا!

مریم مامان ایلیا جمعه 3 مهر 1394 ساعت 01:26

شقایقچقدر دلم براتون تنگ شده بود
بی معرفت شناختیم؟ عمرا

تو خجالت نمیکششششش؟ وبلاگ رو زدی ترکوندی! فیس بوک هم که نمیای!! بعد به من میگی بی معرفت؟ تو دلت کتک میخواد؟ زود تند سریع بیا گزارش بده ببینم

atena جمعه 3 مهر 1394 ساعت 00:17

همه خونه نوها مبارک.منم خونم تو وین یه همچین فضایی داشت و عاشق طبیعتش بودم حتی یه بار صبح زود بچه آهو دیدم و کلی ذوق مرگ شدم.خداییش یه موی گندیده ی مناطق ب‍کر وین میارزه به مرکزش.راستی یه سوال قابلمه های riess رو گرفتی?منم تعریفشو زیاد شنیدم اگه واقعا خوب باشه تو حراجیه آخر سال برم تو کارش
راستی اینم بگم برم...وقتی میخونم کار گیرت نمیاد انگیزمو واسه درس خوندن از دست میدم آخه وقتی واسه پرستاری که همیشه همه جای دنیا کمبود نیرو هست کار گیر نیاد دیگه وای بحال بقیه ی رشته ها....

نه دیگه آتنا خونه ما انقدر هم بکر نیست که بچه آهو ببینیم. ما الان منطقه 19 هستیم. توی بافت شهر هست ولی منطقه 19 بیشتر حالت خونه باغی هست خونه هاش. البته کوچه ما بیشتر تر!
راستی تو چرا سر از یه شهر دیگه در آوردی؟ چی شد از وین رفتید؟
نگران نباش برای پرستاری کار هست برای رشته های دیگه هم، بشین درست رو بخون

آزاده پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 22:15

سلام شقایق جونم.خونه جدید مبارک.وبلاگ جدیدم مبارک.من قبلی و بیشتر دوس داشتم اما خوب ما عادت میکنیم همونجوری که گفتی.خداروشکر که MRI چیزی نبود.پروسه بازی دختری هم خیلی باحاله منم یاد بچگیم افتادم.منم برا خاله بازی مدام دنبال مجوزش بودم.امیدوارم دلت همیشه شاد باشه و تن تن آپ کنی، منتظریم

من خودمم اونجا رو بیشتر دوست داشتم ولی چه میشه کرد
مرسی عزیزم

پریا پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 21:43 http://blogme.blogfa.com/

سلام علیکم و رحمت الله. ما وبلاگمونو بستیم، ولی دلیل نمیشه چشم روشنیِ وبلاگهای نورسیده نیایم

وااااااا
واسه چی زدی وبلاگ نازنین رو بستی؟

سارا پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 20:03

ببین می تونی با استفاده از روشی که این وبلاگ گفته مطالبی که بلاگفا حذفش کرد رو برگردونی

http://raze-nahan.blogfa.com/post-956.aspx

مرسی از اینکه معرفی کردی سر زدم و یه سری از پستهای از دست رفتم رو هم دیدم ولی نه همشون رو. سر فرصت برشون میگردونم. ولی متاسفانه واقعا تعداد خیلی محدودیشون بود.

نسیم پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 19:14 http://bagheboloor.blog.ir

سلام .من خواننده خاموش وبلاگ قبلیتون به مدت ۴ سال بودم قبل از اینکه رمزی بنویسین . خوشحال میشم اگه منم جز دوستاتون بدونین

ممنون نسیم جان

Roni پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 17:25

هزار سال بود سر نزده بودم! یعنی‌ فکر کردم راحتتری دیگه ننویسی. خونه جدید مبارک و چه خوب که باز هستی‌ :)

فداتتتت

حسنا پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 16:28

شقایق…مبارک باشه خونه جدید…
اینقدر همه چیز رو قشنگ نوشته بودی که هی من توی ذهنم تصور میکردم و هی خوش خوشانم میشد!لطفا از محوطه خونه تون عکس بذار…حتما خیلی زیباست…خوش بحال بچه هاست حسابی…
به جاش من خیلی توی بچگی بازی نکردم…از اون بچه درسخونها بودم،حالا نه خیلی مثبت و نه خرخون…ولی بیشتر سرم به کار خودم بود…از شانس من خیلی هم هم بازی و هم سن دور و برم نیود و کلا زیاد بچگی نکردم!
الانم که همه اش تب لت و تلویزیون و …بیشتر بچه ها هم تک فرزند…دلم براشون و مخصوصا برای پسری میسوزه…همسرم فعلا بچه نمیخواد،وگرنه یه خواهر،برادری برای پسری به دنیا میاوردم…
من دختر ندارم و خیلی حس و حال دختر داشتن رو درک نمیکنم.ولی اون قسمتایی که از پسری مینویسی برام کلی حس و حال داره.مثل اونجایی که اداهای وقت خوابش رو نوشته بودی…
دیگه اینکه سینی هم فدای سر خودت و پسری
دیروز توی اتاق بودم که یهو یه صدای مهیبی اومد بعد هم صدای داد و گریه بچه که هی میگفت ماماااان مامااان…دوبدم دیدم آینه روی کنسولم رو انداخته روی خودش…مردم و زنده شدم تا اینه رو بلند کردم و اوردمش بیرون…توی یک ثانیه که داشتم اینه رو بلند میکردم داشتم میمردم…اینه نشکسته بود!!!اگه شکسته بود…خیلی حس بدی بود…بچه ها فرشته دارن.مگه نه؟

من نمیفهمم اصلا رضایت همسر چه نقشی در به دنیا آوردن خواهر و برادر برای پسریت داره؟ بابا بذار تو کارش خواهر!!!!
حسناااا این پسرا چرا انقدر آتیش پارن؟ بعد اسم دخترا بد در رفته! این پسره که سرویس کرده ما رو! یعنی کنار آدم دراز هم که کشیده هی با پا هل میده و خودی نشون میده یعنی میخوام بگم حالت آروم و دراز کشش هم کرم میریزه.
واییییییییییییی خدا رحم کرده بهش حسنااااااا به خدا پسر تو احتمالا بیشتر از یه فرشته داره.

انایدا پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 15:44

تبریک خانوم پرستار . .هم واسه فارغ التحصیلی هم واسه وبلاگ جدید هم واسه خونه جدید . . راستش این مدت که نمینوشتی من در حال شخم زدن ارشیو بودم . .یعنی همشو زیرو رو کردم . .از اونجا که دختری دست همسر بوده خونه قدیمتونو نشونش داده وشما اومدین المان . .خاله ی محترم. . .خونه بدون وسایلت . . دانشگاه تهران رفتن . .اینکه یه استادی داشتین توی دانشگاه وه گفته شما توی خونتون کلی چیز دارین که اصلا نمدونید وجود دارن وموقع اسباب کشی میفهمید . . از جون دادن خانوم گابی . .اخ چقدر اشک ریختم اون قسمت . .از اون امتحانه که رد شدین بعدش رفتین از سوالا عکس گرفتین . .از رابطه نزدیکت با پدرت واینکه جایی خودشو و تو ودختری رو کنار خودش توی بالکن گذاشته . .
دیگه بیکاریه خواهر اگه بپرسن تابستان خود را چگونه گذراندید میگم داشتم ویلاگ تو رو میخوندم

آخ آخ ببین آندیا درست نخودی آرشیو رو چون من اصلا آلمان نرفتم که! نچ نچ نچ!!!!
مرسی عزیزم. انشاالله تو وبلاگ نویسی هاتون جبران کنیم

سارا پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 15:17

خونه نو مبارکه
من تو خونه 35 متری زندگی می کنم بعد یه زمانی اگه موفق بشیم خونه بخریم احتمالا از این هم کوچک تر خواهد بود. همین الانش هی راه میرم می خورم میز و صندلی ها ولی خب زیاد مهم نیست ادم دلش خوش باشه.

امیدوارم خودت، بچه هات و همسرت همیشه شاد و سلامت باشین.

مهم اینه که دل آدم خوش باشه، دقیقا همینه!

یک نقطه پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 15:00

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام شگوره . وبلاگ جدید مبارک . خیلی قشنگ یک روز معمولی از زندگی دختری رو تشریح کردی
در مورد خونه میفهمم چی میگی . ماها تو تهران عادت کردیم نهایتا پنج دقیقه تا سر کوچه پیاده بریم بعدش بیفتیم تو شلوغی و جمعیت . ولی تو بلاد کفر این سابرب های اطراف شهر هستن که خیلی طرفدار دارن واسه زندگی و سکونت . شهر هم میشه مرکز شرکت ها و ادارات . من خوشبختانه الان خونه ام روبروی یه خیابون اصلیه و دق مرگ نمیشم . خونه قبلی همین طوری بود که تو میگی . شب ها از روی درخت ها این جک و جونورهای مختلف میپریدن و تو استرالیا شب ها معروف ترینشون همون پاسم هست . همون موجود عجیب دماغ سربالای کارتون دکتر ارنست به نام مرکر . اینا شب ها بیرونن . صبح ها گم و گورن ، چون بینایی کمی تو نور دارن . یه چیز جالبی که تو اون خونه قبلیم دیدم نشستن یه نوع بوقلمون استرالیایی روی شاخه یه درخت بود . بوقلمون خیلی گنده و سنگین بود و من از خنده داشتم منفجر میشدم . با اون وزنش اصرار عجیبی داشت روی اون شاخه بشینه . آخرش هم اونقدر شاخه خم شد که خودش بی خیال شد و رفت .
ای بابا بازم آزمایش . اعتراف میکنم از هرچی دکتر و بیمارستان وآزمایش فرااااااااااری ام. ایشالا و صد در صد که جواب آزمایشت هیچی نیست . حتما استرس و فشار کار و خونه و کار همه اینا باعث یه عکس العمل شده تو بدنت - آخه میدونی که من خودم دکترم .

قربانت - یک نقطه

نقطه فکر کنم بد خونم رو تشریح کردم. خونم توی بافت شهر هست منتها این منطقه کلا منطقه سرسبزتری هست نسبت به مناطق دیگه و دور و برش باغ هست وگرنه ما هنوز بچه شهر محسوب میشیم. ولی این توصیفات تو خیلییییییییییییی باحال بود! خدایی توی همچین خونه ای حال نمیکردی؟
جواب ام آر آی رو گرفتم. خدا رو شکر هیچی نبود! یعنی اون بی حسی ها احتمالا عصبی بوده چون توی مغزم هیچ مشکلی دیده نشد.

dokhmali پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 14:09

vaaaaaiiiiii che khune hayajan angizi darin khahar! ishala mobaraketoon bashe va toosh por az etefagh haye khub o aliiiiiii
bavaret nemishe vaghti in hame movafaghiate to ro mibinam che ghadr be ayandeh omidvar misham

همیشه باید به آینده امیدوار بود. آدمیزاد به امید زندس

mia پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 12:02

مبارک باشه خونه جدید مجازی و واقعی شقایق جون

ممنونم

طناز پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 08:58

همیشه سالم و خوب و خوش باشین
خوشحالم که می‌نویسی

مرسی طناز جان

اردیبهشت پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 07:03 http://ordibeheshtbird.bligfa.com

شگی جان متزل نو مبارک. عکس بذار لطفا. راستی این امکان وجود داره که مطالب وبلاگ قبلی ت رو منتقل کنی اینجا

نه نوشته فعلا این سرویس رو نمیدیم تا جونتون در بیاد!

اردیبهشت پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 07:01 http://ordibeheshtbird. blogfa.com

شگی جان

جونم؟

اسمان پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 05:55 http://Mennomen.miganblog.com

یعنی عاشقتم، عاشق پستهانم، دوسال پیش اولین باروبلاگ را با تو شروع کردم هنوز هم عین همون روزها که پشت سر هم ارشیوت را خوندم از خوندن وبت لذت میبرم. خیلی خیلی خونه خوبیه، اصلا همین که دختری عین قدیمهای خودمون از تبلت بریده شده و دل به بازی تو باغ و عروسک بازی داره به همه چیش می ارزه، هرکی هم که اتاق خواب خودش را داره، دیگه خیلی خوشحالم که نتیایج زحماتت به بار نشست و شغل خوبی مثل پرستاری خواهی داشت، انشالله همون بیمارستان خصوصی استخدام بشی عزیزم

آسمان اینجا توی یه کشور سوسیالی کارکردن توی بیمارستان دولتی خیلی برام بهتره تا خصوصی. البته فعلا میخوام به همه جا رزومه بفرستم تا ببینم قسمتم چیه.

هویج پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 02:58

خونه های جدید مبارکا باشه ولی نمیدونم چطوریه ادم دلش بیشتر با بلاگفاست مرده شور ببرتش تو اون پست قبلیه ی تو بلاگفا اومدم نظر دادم که بیا و در اینستاگرام یه وبلاگ تصویری راه بنداز دیگه نشد نظرمو اعلام کنم هی

اخی که چقدر این توصیفاتت از محوطه ی خونه ی جدید رو دوس دارم بچه باید بچگی کنه وگرنه 20 سال دیگه بگه خاطره ش از بچگی چی بوده؟ بازی کردن با تبلت؟ بهترین روزا و خاطره ها داره واسش خلق میشه
چقدر خوب که درست تموم شد یعنی هر بار میومدم وبلاگت و میگفتی امتحان داری من غم عالم به دلم مینشست که چرا انقدررر امتحان داره اخه خدا رو شکر تموم شد
بیا تند تند تو وبلاگ جدید پست بذار منم به ادرس جدید عادت کنم امیدوارم تو یه بیمارستان عاااالی تو بخش دلخواهت کار پیدا کنی این یکی دوماه رو هم استراحت کن و تجدید قوا کن

باز نیام بگم کجایی کجایی خودت تند تند بیا

هویج نگو من خودم بلاگفا رو بیشتر دوست داشتم ولی واقعا دیگه این اواخر سرویس دهیش افتضاح شده بود.
از اینستاگرام خوشم نمیاد به نظرم فقط یه آلبوم عکس نه چیزه دیگه!
نمیدونم خودم چقدر خوشحالم که درسم تموم شده برمیگردم به عقب نگاه میکنم باورم نمیشه این من بودم که اون راه سخت رو رفتم.

مژده پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 00:35

شقایق جان من خیلی وقته میخونمت ولی خیلی اهل نوشتن نیستم
فقط خواستم بگم که برات آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم همیشه جمع خانوادگی گرم و صمیمی داشته باشید ، حالا هر جا باشی و هر جا بنویسی
راستی فکر کنم یه علت احساس نزدیکیم بهت اینه که منم متولد همون منطقه نارمک و هفت حوض تهرانم ، محله شیرین بچگیام و بازی تو کوچه و شیطونی نوجوانی تو چهارراه تلفنخانه و...

مرسی عزیزم.
هاااااااااااااااااااااااااا پس نسبتا بچه محلیم. برای من بیشتر فلکه اول تهرانپارس خاطره داره.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.