2

ای بر پدر بلاگفا لعنت! ای بیب بیب بییییب!! اینا همه فحشهای بسیار بی ادبی و بی ناموسی و پایین تنه ای بود که با عبارت بیب سانسور شد!

نمیدونم میتونم به خونه جدیدم عادت کنم یا نه؟ هفت سال توی بلاگفا نوشتم و دلم خیلی میسوزه. خیال دارم از نوشته هام پرینت بگیرم ولی خیلی دلم از یک سال آرشیوی که ازم پرید میسوزه . اونم چی اولین سال زندگی پسرم! ولی خب... مهم نیست. آدم آفریده شده برای عادت کردن و خودش رو به شرایط تطبیق دادن.

الان که  دارم مینویسم ساعت به وقت ما 5 صبحه و من روی مبل نشستم و دارم مینویسم. دلیل این بی خوابی هم اینه که ساعت 4 صبح پسری بیدار شد و خودش رو نق نق کنان به اتاق ما رسوند و بعدش که دوباره بردمش توی اتاقش نخوابید، یعنی هی خوابیدها ولی هی وول زد و بیدار شد منم آوردمش و گذاشتمش روی مبل سالن عین بچه آدم گرفت خوابید! ولی خواب از سر من گذشته بود دیگه.

واااااااا...خاک عالم، صدای دختری میاد از توی اتاقش داره توی خواب آلمانی حرف میزنه. نفهمیدم چی گفت فقط جمله آخر رو فهمیدم که گفت اینجا چه خبره؟ ها ها ها

دیروز ام آر آی داشتم. توی یه بیمارستان خصوصی. اولین بار بود توی اتریش پا توی بیمارستان خصوصی میگذاشتم. شبیه هتل بود تا بیمارستان و قسمت ورودی هم مثل بیمارستان ما ننوشته بود پذیرش بلکه نوشته بود رسپشن!!! کارکنانش هم همه با کت و شلوار! مریض  ها هم همه مکش مرگ ما !!! ام آر آی رو از اون جهت اونجا انجام دادم چون زودترین وقت رو بهم داد نسبت به جاهای دیگه و بیمه هم هزینش رو میداد. قبل از شروع 25 قطره دیازپام خوردم. از خودم تعجب میکنم. توی بخش ما به مریض انقدر دیازپام میدادیم خیلی شیک میگرفت ساعتها میخوابید. دکتر مغز و اعصاب هم این دوز رو به من توصیه کرد برای اینکه بخوابم و بتونم تحمل کنم اون فضای تنگ رو ولی من بعد از اونکه قطره رو خوردم فقط ریلکس بودم همین و بس! قبل از شروع وقتی توی رختکن بودم میشنیدم که دکتر و مسئول ام آر آی دارن سر جواب تست قبلی من که برده بودم بحث میکنن و پرستار داره توضیح میده که ما کنتراست میتل تزریق نکردیم( ماده حاجب؟) دکتر گفت اگه چیز مشکوکی دیدیم تزریق میکنیم و دوباره ام آر آی میگیریم. کل داستان نزدیک نیم ساعت طول کشید و وقتی من رو از توی لوله!! کشیدن بیرون پرستار گفت همه چیز اوکی بود. پرسیدم تومور ندیدید؟ گفت نه ولی من اجازه ندارم چیزی بگم و جواب 5شنبه حاضره. به هر حال درست از فردای روز فارق التحصیلیم تمام علایمم قطع شد و بعد از اون دیگه بی حسی نداشتم. دکتر مغز و اعصابم هم یه بار گفت اگه این بی حسی ها از تومور و یا ام اس بود باید بدتر میشد نه اینکه خود به خود خوب بشه و یا باید توی یه نقطه ثابت میبود نه اینکه گاهی اینجا باشه و بعد گاهی جای دیگه. به هر حال فعلا که چاره ای جز صبر تا 5 شنبه نیست.

هفته ای که گذشت برای نوشتن قرارداد با بیمارستانم رفتم دفتر مدیریت منابع انسانی که همون جا فهمیدم بانوی محترمه بازم ابقا کرده و مثل اینکه نمیخواد بره توی بازنشستگی و فقط من و زندگیم رو مسخره خودش کرده. قید بیمارستانم رو زدم به کل و میخوام رزومه بفرستم برای جاهای دیگه. شاید یکی دو ماهی و یا بیشتر بیکار بمونم ولی نگران نیستم چون توی این کشور پرستار اونم  پرستاری که مدرک رو از خود این کشور گرفته باشه بیکار نمیمونه.

دیروز کاتارینا اومد خونمون و یه دو ساعتی هم موند. خانمی که قبل از من توی این خونه زندگی میکرد مقداری چینی گذاشته بود و گیلاس و لیوان که من نمیخواستمشمون. روزی که آخرین امتحانم رو دادم بعدش با کاتارینا اومدیم که خونه رو نشونش بدم همون موقع کاتی گفت اگه اینا رو نمیخوام بدمشون به اون. خلاصه دیروز اومد و بردشون. از مک کافه 5 مدل کیک خریده بودم برای پذیرایی توی یه ظرف بلوری خوشگل چیده بودمشون . دو سال پیش این سینی رو خریده بودم و به امید اینکه یه روزی یه خونه خوبی خواهم داشت برای خودم گذاشته بودمش زیر مبل! کاتارینا که رفت سینی رو گذاشتم توی آشپزخونه و دو ساعت بعدش که داشتم شام درست میکردم پسری اومد و آویزونم شد که بغلم کن! نفهمیدم کی و چطوری دست انداخت و ظرف نمک رو پرت کرد وسط این سینی. هیچی دیگه سینی به هفتاد قسمت نامساوی تقسیم شد. قضا بلا بود خورد به سینی! هی هی هی!

خیلی برای من حس عجیبیه این خونه. راستش 6 سال زندگی توی 40 متر جا و همیشه کنار بچه ها خوابیدن باعث شده بود خیلی به بچه ها وابسته باشم. به اینکه نصف شب بیدار شم و صدای نفسهاشون رو بشنوم. خونمون هم توی بافت شهر بود صدای ماشین می اومد و خلاصه اصلا جور دیگه ای بود ولی اینجا هر کسی اتاق خودش رو داره و من راستش شبها که میرم بخوابم هی توی دلم خالی میشه که بچه ها در چه حالن؟ هی میرم چکشون میکنم. دور تا دورمون همش باغه. اونم باغ واقعا قدیمی! این محله اصلا مدلش اینطوره. منم الان دارم تاوان اون فیلم ترسناک دیدن های سالهای قبل رو میدم. البته الان نه دیگه ولی دو سه شب اول واقعا میترسیدم از خونه.از خونه هم نه بلکه از باغ اطرافش. ولی بعدا کم کم دیدم توی این باغ پر از سنجابه که دائم در رفت و آمد هستند و پرنده هست و خلاصه دوست شدم با محیط ولی هنوز مونده تا اون حس امنیت خونه قبلیم رو به اینجا هم پیدا کنم. از همه راضی تر دختریه.توی مجتمع ما همه خانواده ها بچه دارن. اونم بچه های هم سن و سال دختری. دختر و پسر. از مدرسه که میان دیگه شروع میشه. یا میرن توی باغ فندق جمع میکنن یا میرن خونه هم خاله بازی. یا دختری میاد اجازه میگیره لارا بیاد اینجا  یا دست جمعی میرن دنبال تیمیا! کلا خاله بازی میکنن با هم. شبها هم سر ساعت هشت بیهوش میشه. منم خیلی راضیم. خونه قبلی این آخریا دیگه همش سرش توی آی پد بود و دائم تلویزیون روشن بود. من درگیر درس بودم و همسر هم اگه گیر کار خودش نبود گیر پسری بود و کلا وقتی پارک میرفتیم هم مگه چقدر میشد بمونیم؟ یه ساعت؟ دو ساعت؟ بعدش ما کلافه میشدیم ولی دختری هنوز میخواست بازی کنه اما اینجا ما اصلا تلویزیون رو فراموش کردیم و دختری خیلی به ندرت آی پد میگیره دستش. پاش به خونه که میرسه ناهار میخوره مشق هاش رو مینویسه و بعدش لباس میپوشه و میاد گردن کج میکنه که مامان من برم توی باغ؟ میگم برو! نیم ساعت بعد زنگ میزنه از پایین که مامان ماریا بیاد خونه ما؟ میگم بیاد! یه ربع بازی میکنن میگن ما بریم دوباره توی باغ! میرن! دوباره یه ربع بعد زنگ میزنه مامان من میرم خونه ماریا! نیم ساعت بعد زنگ در بالا رو میزنه. میگه مامان لارا بیاد خونمون بازی؟ میگم باشه اما کو لارا؟ به پشت دیوار اشاره میکنه که لارا بیا بیرون مامانم اجازه داد! میرن توی تراس میشینن و خاله بازی میکنن بعدش میرن توی اتاق با خونه عروسک پلی موبیل بازی میکنن براشون آب میوه و کیک میبرم . نیم ساعت بعد میگن ما میریم توی باغ. یه مدت بعد دختری از پایین زنگ میزنه مامان من میرم خونه تیمیا! ساعت نزدیک هفت دیگه میرم دمه خونه تیمیا دنبالش. با مادرش خوش و بشی میکنم و دست دختری رو میگیرم و میایم خونه. شام میخوریم و من پسری رو میبرم اتاقش که بخوابه. پسری بعد بیست دقیقه کشتی گرفتن با خواب و صد بار کله رو زمین گذاشتن و باسن مربوطه رو هوا کردن بالاخره میخوابه. میام توی سالن میبینم دختره هم روی مبل خوابش برده. بیدارش میکنم و میبرمش توی تختش تا سه نشمرده خوابیده. یاد بچگی خودم می افتم که همیشه توی کوچه ولو بودیم. از این سر کوچه تا اون سر کوچه همه بچه ها رو میشناختیم. ( این داستان عین حقیقت اتفاقات دیروز بود بدون ذره ای دخل و تصرف) کاتارینا هم خیلی خوشش اومده بود و میگفت حتی اونم توی بچگی همچین شانسی نداشته که بتونه اینطوری با بچه های هم سنش بازی کنه و همه ارتباطش با دوستاش توی مهد و مدرسه بوده. خیلی خوشحالم که دختری از تکنولوژی فاصله گرفته و عروسک بازی میکنه. اولها دوستاش که می اومدن جمعشون میکرد دور آی پد حتی یه بار هم لارا تبلتش رو آورد و دو تایی نشسته بودن کنار هم و هر کی سرش توی تبلت خودش بود. سریع  دمش رو قیچی کردم و به دختری گفتم وقتی دوستاش میان نباید تبلت بگیره دستش! تموم شد! الان صبحها که بیدار میشه یه ربع بیست دقیقه و شبها قبل خواب نیم ساعت. سه تا نی نی هم سن پسری هم هستند از این نظر خیالم راحته که وقتی پسری به سن بازی برسه سرش بی کلاه نمیمونه.

پروسه عادت دادن پسری به مهد هم خیلی خوب داشت پیش میرفت که زد و هر 4 تا سرما خوردیم و فین فینمون به راه شد. اینه که پسری دوشنبه و سه شنبه نرفت مهد ولی امروز دوباره باید بره. البته سرما خوردگی ما فقط سرما خوردگیه ولی دختری گوش  درد و گلو درد هم داشت که سریع بردمش بیمارستان خودم و دکتر گفت عفونت و دارو داد و گفت خوب میشه. گفتم دکتر دستم به دامنت یه نمونه بگیر که عفونتش استرپتوکوکی نباشه همون پارسال که پسرم داشت از دستم میرفت برای هفت پشتم بسه. از مخاط گلوی دختری تست گرفت و گفت یه ربع بیرون منتظر باشید بعد صدامون کرد و گفت خیالتون راحت باشه و گلو درد معمولیه و دو روز بهش دارو بدید و روز سوم اگه دیگه درد نداشت نه! دوشنبه هم مدرسه نرفت و بعدش دیگه خوب شد. البته هنوز یه کم سرماخورده هست ولی دیگه درد نداره.

خب دیگه این پست برای شروع بسه.

وایییییی به حالتون اگه نظر نگذارید یعنی من میدونم و شما!!!! 

برم کشف کنم ببینم این بلاگ اسکای چه ابزارهایی داره.

نظرات 80 + ارسال نظر
:::::هانا:::::: پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 00:35 http://in-my-dreams.blogsky.com

وای وای شگی شگی اینجا خیلی خوبه آخیش راحت میشه نظر گذاشت عددها هم گم و گور نیستن،از تصور خونه ی جدیدو باغ اطرافش و سرسبزی و جای بزرگ و دختری و پسری و دنیای شیرین تون ذوق مرگم الان،انگار یکی اینده ی منو نشون داده باشه،احساس میکنم خونتون خیلی پر نوره،مبارکتون باشه واقعا،خیلی خوشحالم واست،شاد باشی همیشه و سلامت

مرسی هانا جان
انشاالله کارهای شما هم به خوبی و خوشی بگذره.

Kindgirl چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 23:51 http://kindgirl.blogsky.com

سلام خوبی من که از خبلی قللاما خوانندت بودم کامنتم میذارم ولی للا عناوین مختلف ولی الان یه سال خودم خونه دارم با ایم اون کامنت میدارم
خونه جدید مجازی و خونه جدید حقیقی مبارک باشه چقدر خوب که خونتون بزرگه

مرسی عزیزم
آره خدا رو شکر ولی خب اون خونه کوچیکه هم خیلی خونه خوبی بود. خیلی برام اومد داشت

مریم چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 23:29 http://hodesaba.blog.ir/

سلام عزیزم من تازه با وبلاگ قبلیت آشنا شدم بیشتر مطالبت را خوندم خوب بود.
اگه میخوای مطالب قبلیت هم داشته باشی میتونی تو بلاگ دات ای ار وبلاگ بسازی اونجا امکان انتقال مطالب قبلیت هست.

مرسی مریم جان
راستش یه سر زدم به آدرسی که دادی ولی فضاش به دلم ننشست. ولی دوباره سر میزنم.

الی چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 22:29

هر دو خونه نو مبارک

مرسی

فرناز چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 21:55

به سلامتی و دل خوش
وای که من چقدر اسباب کشی دوست دارم

واییی فرنازززززززززززززززززززززز خدایی بالاخونه رو چند اجاره دادی؟؟؟؟؟؟؟؟ آخه کی از اسباب کشی خوشش میاد که تو یکی خوشت میاد؟

زهرا - ف چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 20:51

چه خوب شد دوباره نوشتن رو شروع کردی
از سرماخوردگی نگو که یک ماه و نیمه درگیرشم و هنوز خوب نشدم
همه جور دارویی هم زدم و خوردم. اما نمیدونم چرا دست از سرم بر نمیداره

دقیقا مشکل همینه! برای سرماخوردگی ساده نباید دارو خورد. خودش دوره ای داره که میگذره. تب و گلودرد رو باید جدی گرفت ولی در غیر این صورت دارو خوردن اشتباهه.

مبنا چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 18:36

منزل نو مبارک.

مرسی

شمی چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 18:03

مبارک باشه خونه جدید .همیشه خوش باشید

مرسی شمی جان

ریحانه چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 17:22

سلاملکم خونه های نو.مبارک محازی و حقیقی. ایشالا توی خونه ی حقیقی پراز اتفاقهای خوب باشه توی خونه ی مجازی بنویسیشون. :)
من چندباری تو بلاگفا کامنت داده بودم ولی انگار نمیومد کامنتام. امیدوارم که تو خونه ی جدید زود جا بیفتی

مرسی ریحانه جان

مژگان چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 16:58

خونه جدید مبارک..امیدوارم روزای خیلی خوب و شادی رو تو این خونه بگذرونید و دختری و پسری حسسسابی از کودکیشون لذت ببرن

ممنونم خانومی

مریم مامان دوقلوها چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 15:19

سلام شقایق جان از این که به خیر وخوشی جا به جا شدی خوشحالم من هم ۵ سال تو خونه ۴۵ متری زندگی نی کردم بعدامی گفتم وا مگه میشه؟ امیدوارم نتیجه ام ار ای خوب باشه که حتما هست بچه ها باید خیلی حساب شده با ای پد بازی کننن خوشحالم که تونستی درست مدیریت کنی

شانس آوردم اینجا دختری هم بازی داره وگرنه دختری پررو تر از اینه که بشه مدیریتش کرد خواهر

Diba چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 14:31

manzele nou mobarak
che hese khubi dare khunatun. halam khub shod ba khundane postet

قابل شما رو نداشت

اتی چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 14:23 http://2ashegh_1eshgh.blogfa.com

شقایق جان منزل نو مبارک...بلاگ اسکای مبارک...میدونی خونه فقط بزرگ..وقتی میای توی خونه بزرگ تازه میفهمی چقد دلت باز میشه..من این خونه تنگ و ترش ها رو توی بفرمایید شام میدیدم حالت خفگی بهم دست میداد...شقایق پسری الان چند وقتشه؟؟یعنی رفته بالای یک سال؟؟هنوز شیر میخوره؟؟

خب آدم عادت میکنه به فضای اینجا. من خونه قبلیم هم اذیتم نمیکرد ولی خب برای بچه ها جا کم بود.
پسری الان چند وقتشه؟ مگه بالای وبلاگم تیکرش رو نمیبینی؟
آره دیگه هنوز هم شیر میخوره. ولی پسری شیرخشکیه. فعلا هم خیال دارم تا سه سالگی بهش شیرخشک بدم.

آرام مامان علی چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 14:21

سلام.منزل نو مبارک.امیدوارم توش پراز خاطرات خوب بشه برات.
میگم سینی چینی رو چند سال نگه داشتی که گل پسر عذت شکستنش رو تجربه کنه
امان از دست این جوجه ها

ها ها ها ، دقیقا دو سال لای کاغذ خریدش باز نشده نگهش دارم که پسری بزنه بشکونه! حالا باید برم باز بخرمش.

فاطمه چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 14:09

ممنونم

maryam چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 13:55

ان شالله همیشه شاد باشید
من همیشه از فیدلی میخونم نوشته هاتو واسه همین به نظر دهی نمیرسم ولی از وقتی دختری کوچولو بود تا الان میخونم و ذوق میکنم تر موفقیت و پشتکارت

ممنونم خانوم

sahar چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 12:38 http://mehrsin.blogfa.com

امیدوارم هر چه زودتر همگی خوب بشید

مرسی عزیزم

زری چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 11:22

سلااااااااام. خیلی خوشحالم اسباب کشی کردی ، خداییش اونجا دیگه خیلی رو اعصاب بود. امیدوارم خونه ی پر رونقی برات باشه و پر از خبرهای خوشحال کننده که هی سورپرایزت کنند و بیایی برای ما هم بنویسی و ما هم تو کامنتهامون برات ذوق کنیم. بووووووووووووووس
ای وای ببخشید داشت کادو ی منزل نویی یادم میرفتم ناقابله

خیلی خیلی متاسفم برای سرویس بلاگفا. اوایل انقدر بد نبود ولی این اواخر هی بد از بدتر شد.
مرسی عزیزم
ممنون از کادوت حالا توش چی هست؟

محبوب چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 11:13

خوش به حال دختری اینطوری خیلی خوبه براش منم یه خورده ازت یاد بگیرم اینقدر دخترم رو محدود نکنم

محبوب خب تو هم حتما محیط رو در نظر میگیری و عمل میکنی. توی هر محیطی هم نمیشه بچه رو ول کرد به امان خدا! منم راستش تا قبل از اینکه بیام اینجا تصور اینهایی که برات گفتم برام ممکن نبود ولی خب اومدم دیدم خانواده ها خوبن و اوکیه اینه که منم پذیرفتم. به خودت سخت نگیر.

رویا چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 10:05

اولا مبارک صفحه جدیدت باشه کار خوبی کردی اون بلاگفا خر عوضی را رها کردی.بعد هم خدا را شکر که جای خوبی اومدی اون هم مبارکت باشه.شکستن سینی هم فدای سر خودت و پسری.چه خوب که دختری از لوارم الکترونیکی دوره راستی باهاشون فارسی حرف میزنی یا آلمانی.شقایق هر وقت از کار و بچه داری خسته میشم به یادت میوفتم و ازت انرژی میگیرم جدی میگم دختر من دو ماه از پسری شما بزرگتره میخوام بذارمش مهد وای مصیبتی شده برام یعنی نمیدونی انگاری سخت ترین کار دنیا را میخوام انجام بدم ای کاش یه کم دلداریم میدادی تصور جدا شدنش و گریه هاش اعصابم را به هم میریزه از طرفی هم موقعیت شغلی خوبی دارم و دلم نمیخواد اونا رها کنم بعد هم اینکه اصلا من واسه تو خونه موندن آفریده نشدم.ممنون که مینویسی و حس و حال خوبی به من میدی

رویا جان من با دخترم فارسی حرف میزنم اونم آلمانی جواب میده ولی خب جدیدا میبینم کم کم داره جمله های فارسی میگه شاید به مرور فارسی حرف زدنش بهتر بشه.
گریه که میکنه بچه دیگه باید تحمل کرد ولی مهم اینه که به مهدش اعتماد داشته باشی. منم امروز همش نیم ساعت پسرم رو گذاشتم مهد اومدم دنبالش دیدم داره گریه میکنه بغل مربیش. دخترمم همین بود تازه اون دستهاشم میگرفت به چهارچوب و نمیرفت تو!!!! بعدا که عادت کرده بود دیگه دوست نداشت بیاد خونه.

خاطره چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 09:47

شقایق جان خونه جدید وبلاگت مبارک
هر وقت نوشته هاتو می خونم تورو تو ذهنم تصور میکنم امیدوارم همیشه در کنار همسر و بچه های گلت سلامت باشی

لطفا یه خانوم خیلی لاغر و خوشگل و همه چی تموم تصور کن

پریسا چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 09:39

منزل نومبارک

مرسی
ببینم لبات رو پروتز کردی؟

سورین چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 09:31

منزل نو مبارک خیلی خوشحالم که همه چیز شاد و سرزنده هست برای دختر گلتون . شاد و پایدار باشید

ممنونم عزیزم

Samin چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 09:12

سلام شقایق جون. فکر کنم چون من برات تو بلاگفا نظر گذاشتم کلا اون پست محو شد. خونه نو مبارک. آدم وقتى از یه خونه کوچک تر میره به خونه بزرگتر بعد یه مدت میگه ما چطور اونجا جا میشدیم؟! واقعا خیلى خوبه خونه جا دار و بزرگ و این که بچه ها براى خودشون اتاق داشته باشن. چقدر خوبه دخترى همبازى داره و سرش با دوستاش گرم میشه.
تا دوباره برى سر کار حسابى استراحت کن که به قول خودت تو رشته شما کسى بیکار نمیمونه.

سمین همینه که میگی دقیقاااااا
ما وقتی رفتیم کلید اون خونه رو پس بدیم به صاحبخونه من مات مونده بودم که چطوری من 6 سال توی این خونه زندگی کردم و تازه احساس تنگی جا هم نمیکردم.
واییییی الان که این رو نوشتم دلم برای اون خونه تنگ شد. خیلی روزهای خوبی توش داشتم.
آره بابا خودمم همش به خودم همین رو میگم. پرستار جماعت بیکاری نداره.

نیمفادورا چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 08:54 http://nimfadora.persianblog.ir

خوندم! چقدر خوب که توی ام آر آی چیزی نبوده خوشحالم. البته اینجا یه مدل دیگه دستگاه هم دارن لوله ای نیست و دوتا صفحه است مثلا با فاصله یک متر تختی که آدم روش خوابیده میره بین این صفحه ها. اون یه کم آسونتره.
چقدر خوب از حال و هوای دختری نوشتی حسودیم شد سنجاب ها خیلی بامزه هستن و حتما با دوستاش هم خیلی خوش میگذره مخصوصا با اون آشپزخونه و خونه عروسکی و دم و دستگاهی که دختری داره. گاهی خودتم برو پیششون مهمونی! پسری رو هم یه چندتا ماچ حسابی جای من کن دلم خنک شه!

میگم راستی توی اون پستی که پرید برات دوتا از عکسای وروجک خودمو گذاشته بودم. دیدی یا اونم پرید؟ دوباره بذارم!

نیمفا اینجا هم چند تا مرکز این نوع رو دارن اتفاقا همین بیمارستانه هم داشت ولی چون متقاضیش بیشتره دیرتر وقت میده. ولی خب با همین قطره ها هم انقدر ریلکس بودم که مشکلی پیش نیومد فقط هی به خودم نهیب میزدم که چشمات رو باز نکن!!!
آره اگه بدونی چقدر سنجاب ها بانمکن!!! یه وقتایی از توی باغ میان توی حیاط ما خیلی خوشگلن با اون دم های پشمالو!! این بچه ها هم هی میرن توی باغ فندق جمع میکنن غذای این بندگان خدا رو برمیدارن.
عکس شهرزادم دیدم ماشاالله ماشاالله خیلی خوردنیه. میبینم که وقت نمیکنی وبلاگت رو آپ کنی.

صبا چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 08:50 http://rozmareham93.blogfa.com

دوباره نظر گذاشتم ها
خواستم بگم منم مهاجرت کردم به بلاگ اسکای
اون بلاگفای لعنتی پست های یکسالمو خورد
یکسالی که بهترین خاطرات رو داشتم و اوین تجربه خیلی چیزا

خوشحال میشم اگه فرصت کردی یه سر بزنی
sandogche.blogsky.com

منم خیلی دلم چرکینه از بلاگفا. خاطره زایمانم رو تا تولد یک سالگی پسری خورد تازه بسش هم نشد و بازم زد و پست فارغ التحصیلیمم خورد بیشرف!

صبا چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 08:43 http://Rozmareham.blogfa.com

سلام شگوره جان
والاه از تعریفایی که از تو دختری وبازی هاش کردی بچگی های خودم جلو چشم رژه رفت . بسیار خوشحالم میباشیم که بچگی ما مثل بچه های الان نبود همش تو حیاط و کوچه بازی میکردیم
من اومدم نظر گذاشتم هااااا نزنی منو

آره به نظرم نسل ما بهتر بود البته منکر این هم نباید شد که این نسل تکنولوژِی باهوش تر و با معلومات تر هستند.

نیمفادورا چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 08:43 http://nimfadora.persianblog.ir

مبارکا باشه... هر دو منزل رو به سلامتی عوض کردی. امیدوارم اینجا همش پر از اتفاق های خوب و سلامتی و شادی باشه
حالا برم بخونم!!!

فدات بشم
تو از اون خواننده های خیلی خیلی خوب و وفاداری

shila چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 08:42

وای شقایق خوش به حالت چه حال و هواییی
منم وقتی بچه بودم زندگیم دقیقا همین طوری بود صبح تا شب بازی میکردم تا حسابی خسته بشم بعد من رو به زور میبردن
شقایق به مناسبت اسباب کشی از بلاگفا یه عکس از باغه بزار حداقل

ببین میدونی چیه شیلا؟ من خیلی اهل همسایه بازی نیستم. بعد به برکت دختری باید با همه همسایه ها دوست بشم و سلام و علیک کنم. دیروز مجبور شدم یه ربع با همسایه و اون یکی خانوم همسایه که خونه اونها بود حرف بزنم. بد هم نیستها ولی خب برای من یه کم عجیبه.

غنچه چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 08:19

سلام
خونه جدید مجازی و حقیقی مبارک.
آخی دااستان دختر خانمت رو که با دوستاش تعریف کردی منو برد تو اون روزهای کودکیم.
دختر منم کلاس دوم ابتداییه اما کسی نیست تو همسایگیمون

من اصلا فکر نمیکردم بتونم وسط اروپا همچین محیطی رو دوباره تجربه کنم. آخه واقعا دیگه اون دوره زمون هم گذشته. من یادمه ما تابستون ها بعد صبحونه پایین بودیم برای ناهار می اومدیم بالا بعدش دوباره پایین تا شب! اصلا جیغ و داد همسایه ها که بچه ها ساکت مردم آرامش میخوان هم به شخممون بود.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.