قهوه ام رو همین الان تموم کردم، باید کم کم پاشم حاضر شم! ساعت ۷:۳۰ باید برای تحویل گرفتن کلید کمدم و امضای نهایی برم دفتر مدیریت منابع انسانی و بعد هم برم لباس سفید مقدس پرستاریم رو بپوشم و برم بخش ! اینکه چه حسی دارم توصیفش قدری عجیبه. راستش الان که دارم مینویسم دلم پیچ میزنه و اشک توی چشمام حلقه زده.خیلی حس خوبیه که ببینی باغی که براش زحمت کشی ثمر داده. باورم نیست که شش سال شد که وارد این کشور شدم به عنوان یک زن ۲۵ سالهه با یک بچه ۱۶ ماهه و امروز منم با یک مدرک تحصیلی معتبر، یک شغل دولتی، فرزند دوم و ازدواجی که به زودی ده ساله میشه. به خودم مغرورم و از ایمانم به اون قدرت ماوراالطبیعه که بهش میگن خدا سپاسگذار. به روزهایی فکر میکنم که در دستشویی مدرسه رو میبستم و گریه میکردم. به روزهایی که حرفهای استاد رو نمی فهمیدم ، به روزهایی که رفتار مغرضانه همکلاسیهام رو میدیدم ، به همه اون روزها فکر میکنم.

راستی الان دلم خواست یه رازی رو بهتون بگم. پسری فرزند خواسته ماست. یهو نیومد توی دل مامانش. حاصل یک سال درمان و قرص و آمپول و دکتر و هر ماه دو بار سونوگرافی و رصد کردن اندازه تخمک بود. دعوای من و مدرسه از اونجایی شروع شد که مدرسه مشکل من رو و روند درمان من رو میدونست و به من قول همکاری داده بود برای اتمام درسم اگرروزی باردار شدم. از اون روزها خیلی گذشته! یک سال از اون یک سالی که توی خونه بودم گذشته و پنج سال از اون یک سالی که دور از همسر بودم.

روزی که من و همسر قید درمان رو زدیم و راضی شدیم به اینکه وی طالعمون فقط یک بچه هست ، ماهی که دیگه قرصها رو نخوردم و سونوگرافی نرفتم، همون ماه که آخرش از جشن تابستونه مهد دختری برگشتیم خونه و من توی کشوی میز آرایش چشمم به آخرین تست بارداری افتاد که داشتم و به دلم خورد که امتحانش کنم و مثبت شد.همسر باور نکرد خودم هم! ولی پسری بود.

امروز که به عقب نگاه میکنم میبینم چه راضیم. میبینم سهمی که خدا از زندگی برای من در نظر گرفته چقدر سخاوتمندانه هست.ازش ممنونم. به پاس همه این نعمتها امروز و این لحظه قسم میخورم که رازدار و غمخوار مریضهام باشم. باشد که چنین شود.

۱۰۱ کامنت تایید نشده دارم فرصت بشه توی این هفته کم کم جواب میدم. شما همچنان به کامنت گذاشتنتون ادامه بدید.

از دوشنبه باید برم سرکار!

پرستار نفرولوژی شدم.