7

پسره هنوز عادت داره گاهی نصف شب بیدار بشه و آب بخوره. پریشب نصف شب که نق نق کرد رفتم سراغش و دیدم تب داره. از اونجایی که آخرین  بار تب پسری ختم به سپسیس و سه هفته بیمارستان شده بود من تبدیل به مرغ سرکنده شدم. خوشبختانه شربت و شیاف خونه داشتم تبش هم 38.5 بود و تا صبح میشد صبر کرد. صبح با همسر بردیمش بیمارستان، اورژانس کودکان. اونجا تبش  رسید به 40! با توجه به سابقه سپسیس و اندازه تبش، بلافاصله شیاف زدند و فرستادنمون لابراتوار برای آزمایش خون و یه کیسه هم چسبوندن به عضو شریفش برای نمونه ادرار. بماند که پسری موقع معاینه چه کولی بازی در آورد و بماند که دانشجویی که کنار دست دکتر نشسته  بود خودش تبدیل به یه پا پسر بچه شد تا بتونه پسری رو آروم کنه ولی نشد! آزمایش خون سی آر پی رو کمی زیاد نشون داد که دکتر گفت عفونت ویروسیه احتمالا ولی برای این که بلای دفعه قبل سرمون نیاد فردا هم بریم دکتر  که خونش رو چک کنه. نمونه ادرار هم پسری اصلا نداد البته هیچی هم نخورده بود که بخواد پس بده. اومدیم خونه کیسه ای که چسبونده  بودن پرشده بود. توی خونه نوار تست ادرار داشتم که گرفتم و خدا رو شکر هیچی نشون نداد. طرفای عصر هم اشتهاش باز شد و  حالش بهتر شد.  با این حال شب بازم کمی تب کرد. صبح بردمش دکتر که همون جا توی مطب  ازش تست ُسی آر پی گرفتن و زیاد نشده بود. بازم دکتر برای اطمینان آنتی بیوتیک داد و گفت فقط وقتی بهش بده که تبش شد 40  و دیدی بیحاله! ما هم دارو رو گرفتیم و  اومدیم خونه  که خدا رو شکر دیگه نیازی نشد و اصلا تب نکرد.

رسیدیم خونه و عاطفه زنگ زد. واسه موضوعی خوشحال بود و میخواست بیاد خونه ما. گفتم بیا! بعدش از بیمارستانم زنگ زدند  و  گفتند برای ماه مارس( میشه اسفند) بهم کار دادند  و توی ژانونه باید برم برای کارهای استخدامی. از طرفی یه بیمارستان  دیگه برام نامه فرستاده برای دعوت به مصاحبه. توکل به خدا. انشاالله همونی بشه که خودش صلاح میدونه. مصاحبه هفته دیگه هست.

بعد از اون همسر رفت دنبال دختری و دوستش. مادر و پدر والریا صرب هستند و برای مراسم تشیع جنازه یکی از اقوام باید میرفتند  صربستان. مادربزرگش هم الان بیمارستانه و من پیشنهاد دادم که نگهش میدارم. قرار شد نگهش دارم تا ساعت 7  که خواهر والریا از مدرسه  میاد خونه ببرم بدمش خونشون. همسر که رفت عاطفه رسید همون طوری که داشتم کارهام رو میکردم برای هم اتفاقات این چند وقت رو تعریف کردیم و پسری هم هی توی دست و پا می لولید. ساعت نزدیک 1  بود که همسر و دخترها رسیدند. همش  دو تا دختر بودند ها اما انگار قوم تاتار حمله کرده باشه. ناهار ماکارونی بود که خوردند و رفتند توی اتاق دختری. ساعت 3 و نیم بود که در زدند. تیمیا دختر همسایه بالایی بود. گفت شما شماره مامانم رو دارید؟ گفتم چی شده؟ فهمیدم خودش و برادرش از مدرسه اومدن ولی برادرش موبایلش رو توی مدرسه جا گذاشته و  باید به مامانشون خبر بدن که رسیدن خونه. برادره رفت خونشون و تیمیا اومد پیش ما که به مامانش زنگ بزنم . مامانش مدیر یه مهد خصوصیه. هر چی توی اینترنت گشتم شماره ای ازش پیدا نکردم.یهو تیمیا یادش افتاد که مامانش برای مواقع اضطراری شماره رو چسبونده به در کیفش. زنگ زدم و خودم رو معرفی کردم و گفتم بچه هاش رسیدن خونه و خیالش راحت بشه.ازش پرسیدم ناهار خورده. گفت نه! براش ماکارونی گرم کردم که صدای والریا در اومد که منم میخوام! ماکارونی داشتم ولی سس گوشتش تموم شده بود. لا اله الا الله!! اومدم سرشون  رو با پاپکورن شیره بمالم. دختری گفت هوراااا ولی والریا گفت نخیر، پاپکورن بده ولی قبلش ماکارونی  بده! هیچی دیگه دوباره وایستادم به درست کردن سس گوشت واسه والریا. حاضر که شد خوردند و سه تایی رفتند توی باغ. بعد ده دقیقه برگشتند. جای تیمیا ، لارا رو با خودشون آوردند. هی هم دعواشون میشد. رفته بودند توی اتاق پسری و با خونه و آشپزخونه پسری بازی میکردند و خوده پسری رو راه نمیدادند. ساعت 5و نیم دعواشون با لارا بالا گرفت و لارا قهر کرد رفت خونشون! ساعت 6 من پسری رو بردم توی اتاق خودمون که بخوابه. بنده خدا چشماش داشت گرم میشد که دخترا اومدن توی اتاق بالای سر من که ما گشنمونه!! شکم دختری رو میشناسم میدونستم گرسنش نیست. ولی گفتم برید به بابا بگید. رفتند. پسری بینوا دوباره سعی کرد بخوابه. چند دقیقه بعد دوباره چشماش داشت می افتاد که صدای افتادن یه چیزی  اومد و پسری چشماش شد اندازه بشقاب و پا شد نشست. زدمش زیر بغلم و اومدم توی سالن و پرسیدم کی بود؟؟!!! عاطفه بنده خدا عین موش ترسیده گفت من بودم!

برای بچه ها غذا گرم کردم و حدسم درست بود دختری بشقابش رو نخورده برگردوند. معلوم شد که والریا گرسنش بوده. خندم  گرفت آخه مامانش یه بار تعریف کرده بود که یه بار والریا پیش خواهرش که 16 سالشه مونده بوده و وقتی مامانه میاد خونه دختر بزرگه اعتراض میکنه که مگه میشه یه بچه هفت ساله سیرمونی نداشته باشه؟ الان 29 کیلو هست و دختری 25. البته قد دختری کمی بلندتره. صبح توی مطب دکتر پسری رو وزن کردم 12و 300 بود. از دکتر پرسیدم کم نیست. نمودار رو نشونم داد و گفت نه خیلی هم عالیه! گفتم آخه آدم میشنوه توی این سن بچه ها 14 ، 15 کیلو هستند. گفت نه! من نمیدونم چرا این داره ارزش میشه ولی اونها چاق هستند. بچه توی این سن باید همین قدر باشه. عاشق این دکتر هستم. دکتر دختری بوده و حالا پسری. 5 ساله میشناسمش. پیرزنه و مدتهاست که باید بازنشست میشده. بسیار صبور و حاذق و خوش برخورده. الان که خونه رو عوض کردیم بهمون دور شده ولی هنوز هم انتخاب اول و آخرمه.

دیروز بعد از اینکه از مطب دکتر در اومدیم رفتم تا از اون فروشگاه ترکی نزدیک خونه قبلی مرغ بخرم. ترکها هم جنساشون تازه تره و هم ارزون تر. سالهاست از این مغازه خرید میکنم. همشون رو میشناسم. ولی دیروز یه چهره جدید دیدم پشت صندوق. همیشه یه زن جوون میشینه که روستایی میزنه ولی بدون حجاب هست و خیلی ترتمیزه و آلمانی هم خوب صحبت میکنه. دیروز اما یه دختر جوون بود. روسری کیپ بسته بود و عینک ته استکانی هم داشت. یه تیشرت سیاه تنش بود که روش  به انگلیسی نوشته  بود الحمدولله آِی ام  مسلم! کف کردم. راستش خیلی هم بدم اومد. خدا رو بابت مسلمان بودن شکر کردن مثل اینه که به بقیه بگی خاک برسرتون که شماها مسلمون نیستید. یا مثلا من تافته جدابافتم که مسلمانم و شما هم تفاله های خلقت. اگه هدف شکر خداست خب ترکی مینوشتی یا عربی! یا حتی آلمانی! ولی نه انگلیسی مینویسی که حتی اگه کسی آلمانی هم ندونست قطعا قدر این چهار تا کلمه انگلیسی بلده که بفهمه اون جا چی نوشته  شده. این به نظرم شیوه بد و بی ادبانه ای برای تبلیغه! تو اومدی مغازه زدی توی یه کشور اروپایی. مشتریهات  اکثرا مسلمان نیستند ولی براشون دین تو مهم نیست و میان ازت خرید میکنن یعنی  توی جامعه پذیرفتنت خب این سیخ توی چشمشون کردن چیه؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی هیچ جور دیگه ای نمیشه دین رو تبلیغ کرد؟؟؟ تو جامعه ای که الان انقدر ضدیت به دین و مهاجرها هست باید بیای بنویسی خدا رو شکر من مسلمونم؟ شاید نتونم منظورم رو درست برسونم ولی اولین حسی که بعد از دیدن اون تی شرت و تصور هدف پشت اون بود این بود که این دختره چطوری پول به اصطلاح حروم غیر مسلمونها رو خرج میکنه و باهاش زندگی میکنه؟ یا شاید اول پولها رو غسل میده! لا اله الا الله!!

همسر ساعت شش و نیم والریا رو برد که برسونه و دختری هم باهاشون رفت . بماند که شب قبل از خواب یه کم آبغوره گرفت که چرا والریا شب نموند اینجا؟ والا من فکر کنم والریا اینجا مونده بود تا صبح ما رو هم خورده بود. عاطفه هم تا ساعت 7 موند و کمی گپ زدیم و رفت.

روز خوب و پرماجرایی بود. اما خدا به هر کسی که سه قلوی دختر داره رحم کنه.

36 تا کامنت دارم. فرصت شد تایید میکنم.

نظرات 16 + ارسال نظر
مهسا مامان شنبه 16 آبان 1394 ساعت 10:04

بازم سلام. فکر کنم نظر من به دستت نرسیده که تایید نشده. به هر حال کلی نوشته بودم دیگه یه طومار بود.خواستم بگم من هر روز چک میکنم تا مطلب جدیدو بخونم.پس ما رو در انتظار نذار

من خیال میکردم این کامنتها رو جواب دادم نگو جواب دادم ولی دکمه ثبت رو نزدم

حسنا پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 07:58

کجا رفتی شقایق؟
تعطیلش کردی!؟

نه بابا هستم که

زری یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 14:34

شگوره جان نمینویسی؟ بخاطر خودم میگما اینها رو هم تلنبار میشه بعدا نوشتنش سخت میشه ها!!!

ووویییی چقدر این کامنتت قدیمیه

آفتابگردون. جمعه 8 آبان 1394 ساعت 15:52

سلام شقایق جون، چی طوری؟ خبری ازت نیست؟! روزی سه چهار بار صفحه ات رو باز میکنم و ناامید میبندم. اول فکر کردم شاید از اثرات اینستاگرامی شدن باشه اما میبینم اونجا هم کم پیدا شدی! نگران و دلتنگ شدم .

وووویییی چقدر این کامنتت بیات شده

هویج جمعه 8 آبان 1394 ساعت 03:21

عزیز دل وقتی اینطوری غیبت میزنه نگرانت میشم امیدوارم همه چی خوب باشه

ها ها ها
کامنت بیات شده

ماریا چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 17:20

سلام شگوره جون. خوشحالم که پسری خوب شد. والا بچه های اطراف ما هیچی نمیخورن. این دختره چاق نبود احیانا؟ اینجا به زور به بچه ها غذا میدن
راستی شگوره من اینستا ندارم. چطور میتونم اینستای تو رو ببینم عایا؟ ممکنه اصلا؟ میشه ادرسی رو که باید سرچ کنم برام بنویسی؟

والی رو میگی؟
نه چاق نبود ولی توپر بود. کوچولو بود همکلاسی مهد دختری بود خیلی ریزه میزه بود

مامان مانیا سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 23:42

شگوره جان سلام خیلی وقت کامنت نذاشتم شرمنده.می خواستم بگم منم حس شما رو پیدا کردم.با وجودی که خودم کمی مذهبی ام اما رفتار این تندروها ضد دینم می کنه

اوهوم

طاهره سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 17:48

بیشتر مسلمونا دین رو جبر جغرافیایی نمیدونند بلکه لطف خدا .... به خودشون در نظر میگیرن و عجیب حس برتری نسبت به بقیه دارن در حالیکه کمترین تلاش رو برای تولید علم و صلح و امنیت دارن!

شقایق جان من تو اینستاگرام برات درخواست گذاشتم.

طاهره جان اتفاقات اخیری که به دست مسلمونها داره می افته توی دنیا به کل دهن منو بسته

مهشید م جمعه 24 مهر 1394 ساعت 01:43

شقایق جان برای شما ایمیلی فرستادم که خیلی خوشحال میشوم پاسخ شما را زودتر ببینم.

مهشید عزیزم اولا که خیلی تبریک میگم. بارداری همیشه زیباترین اتفاق دنیاست برای من تحت هر شرایطی! سوالی که پرسیدی خیلی جوابش سخته.آخه شرایطت واقعا استثناییه.تو ممکنه حقیقتا بارداری بسیار راحتی داشته باشی که معمولا هم اینطوره یا ممکنه جزوه معدود زنهایی باشی که بهشون مقداری سخت میگذره.مهمه که بدونی هفته چندمی!! ولی فکر اون رو نکن که حالت چطور باشه چون اگه چند هفته اول حالت تهوع هم داشته باشی گذراست! و تمام روز هم نیست! ولی مهمه که اوضاع بیمت رو بررسی کنی و بدونی موادی که باهاشون سر و کار داری خطری برای جنینت نداشته باشه.اومدن همسرت وقتی خوب بود که میخواستید امریکا بمونید در غیر این صورت از دست رفتن کارش توی ایران چه فایده ای داره؟ ببین من تا انتهای ماه ۷ کار تمام وقت داشتم و مشکلی هم نبود. اگه از بی خطر بودن کارت برای بچه مطمئن بشی، بدونی میتونی از خدمات دکتر و مراقبتهای بارداری استفاده کنی خودتت به تنهایی میتونی این دوران رو بگذرونی.من فکر نمیکنم الان بیشتر از ۷ هفته داشته باشی. اما بد نیست اونجا زایمان کنی برای بچه شاید بعدها فایده داشته باشه. تا ماه ۷-۸ میشه تنها گذروند ولی شاید بعدش بهتر باشه همسرت بیاد. نگران نباش بارداری اسمش بزرگه خودش اصلا سخت نیست که یه زن نتونه از پسش بربیاد. راستش منکه تونستم پس هر کس دیگه ای هم میتونه.
من رو از حال خودت باخبر کن.

ِیک نقطه دوشنبه 20 مهر 1394 ساعت 15:25

شگوره ، دیگه نگو که اینم قبلا بهت گفتم که واقعا مشخص میشه مشنگ شدم : تو بهمن ماه ازدواج کردی ، بهمن ماه بچه اولت به دنیا اومده و بچه دومت هم بهمن ماهیه . الله اکبر

قربانت - یک نقطه

آره دیگه، همانا آیا این را از نشانه های عظمت پروردگار خود نمیدانی؟

مریم مامان دوقلوها شنبه 18 مهر 1394 ساعت 12:09

سلام شقایق جان یکی از فامیل های ما دوتا دختر پشت سر هم داشت که دوباره باردار شد دوقلو دختر یعنی چهار تا دختر فاصله سنی دوقلوها با دوتای اولی زیاده اما تا دلت بخواد شبیه این والریا شما هستن وقتی جایی مهمون هستن همه چی رو با خاک یکسان می کنن از پسرهای من ۸ ماه بزرگتر هستن اما قد وقامت ماشاالله درسته پسرای مت رو قورت میدن کلا خونه باحالی دارن خیلی شاد هستن

وای مریم نگو! مادره زندس هنوزش؟ من خودم بچه زیاد دوست دارم و جنسیتشون قاطی باشه. دو تا دختر خیلییی خوبه اما چهارتا!!!!
خودت چطوری؟

محبوب شنبه 18 مهر 1394 ساعت 11:38

شقایق تو خود استند آگ کمدی هستی
اینجا فکر میکنم یکی از دوستای صمیمیتم ولی تو اینستا نه

اینستا یه جوریه!

زری شنبه 18 مهر 1394 ساعت 10:30

من با اینکه خودم آدم خوش خوراکی ام ولی کلا از آدمهایی که همه اش دارند یه چیزی میخورند خوشم نمی اد. حالا فرقی نداره بچه باشه یا بزرگسال.
خب شگوره جان این بیمارستانها دولتیه یا خصوصی اند؟
خدا را شکر حال پسری خوب شده.
چقدر خوشم اومد به مادر اون بچه پرخوراکه کمک کردی و نصفه روزی از بچه اش مراقبت کردی آفرین دختر خوش ذات

منم تعجب کردم که هی گرسنش بود. دختری بود بهش تشر میزدم که میوه بخور یا برو تا شام خبری نیست ولی خب این امانت مردم بود باید به دلش راه می اومدم دیگه.
اینها بیمارستان دولتی هستند. انتخاب اولم هم دولتیه. بالاخره شغل دولتی از همه نظر بهترتره!
میگن از هر دست بدی از همون دست میگیری!

عطیه.م شنبه 18 مهر 1394 ساعت 10:04

سلام اینجور آدم ها به جای اینکه بتونن تبلیغ کنن وکمک باشن برعکس میزنن همه چیو خراب میکنن با بی تدبیریشون

من خیلی خیلی بدم اومد. خدا رو شکر کردن بابت دینی که آدم بنا به جبر و تولد دچارش شده احمقانه ترین کار دنیاست.

مهسا شنبه 18 مهر 1394 ساعت 09:41 http://man-az-ma-minevisam.blogsky.com/

من آرزو به دلم مونده یک بار دخترم بیاد بگه من گشنمه نمی دونم چرا هیچ وقت گشنش نمی شه خیلی گشنه نگهش داشتم ها اما گرسنگی براش معنا نداره خیلی دوست دارم همش بیاد بگه من گشنمه خوش به حال مامان والریا خدا حفظ کنه دخترش را براش

خب اگه قد و وزن و سلامتیش خوبه چه اصراریه؟ خدا دختر تو رو هم برات حفظ کنه

صبا شنبه 18 مهر 1394 ساعت 09:16

انشالاه پسری زود خوب میشه
ولی اول صبحی به به این والریا آی خندیدم والریا اینجا مونده بود تا صبح ما رو هم خورده بود
آخه دختر خاله منم همینجوریه برا همه چی اشتها داره ولی اون وزنش زیاد نیست.

پسری خوب شده الان دیگه
آره بابا من فقط غذا رو نوشتم. بماند شربت و پودینگ و پاپ کورن و ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.