3

ساعت 7و 49 دقیقه صبحه و همه خوابن اینجا!!! دختری خواب، باباش خواب! پسری هم ده دقیقه هست خوابیده. ساعت 5 و ربع بیدار شده بود و تا الان از سر و کله من بالا رفته بود دیگه خدا قسمت کرد الان بیهوش شد روی مبل منم رفتم واسه خودم یه لیوان کاکائوی داغ درست کردم و نشستم پای وبلاگ. کمتر پیش میاد یه همچین سکوتی رو توی خونه تجربه کنم. داشتم فکرمیکردم که واقعا خیلی خیلی فرق هست بین یه بچه و دو تا بچه! تا وقتی دختری یکی یدونه بود خب خیلی من برای خودم هم وقت داشتم ولی از وقتی پسری هم هست وقتهایی که دختری با من کاری نداره قطعا پسری هست که سرویس بخواد. یعنی معنی مادر تمام وقت رو با اومدن پسری فهمیدم با همه اینها ته دلم سومی رو هم میخواد. میدونم توی طالعم هم هست فقط دوست دارم زودتر از خدا تحویلش بگیرم. دیشب قبل از خواب خیلی بهش فکر کردم. که حالا که هنوز کار پیدا نکردم برم توی کار سومی ولی خدا رو شکر چون هنوز تازه 31 ساله هستم و سنم اجازه میده میتونم همش دنبال دلم نرم و کمی هم منطقی به داستان نگاه کنم. 34 فکرکنم سن مناسبی باشه که ته تغاریم رو به دنیا بیارم. چون خیلی برام مهمه که قبل از اومدن بچه سوم اوضاع کاریم رو تثبیت کنم. دیروز داشتم به همسر میگفتم نگاه کن دختری بچه روزهای سختی ماست. طفلک بینوا با ما مهاجرت کرد، با ما توی خونه کوچیک زندگی کرد، با ما روزهای سخت مالی رو گذروند، پا به پای سه سال درس خوندن من اومد اما پسری، خونه بزرگ، اوضاع مالی بهتر، مادری که درسش تموم شده! بچه سوم هم که اصلا هیچی! اینه که حسم به دختری یه طوری حس همراه با عذاب وجدانه. اینه که ته دلم بیشتر دوستش دارم. چون بهش مدیونم. برای همه راههایی که پا به پای من و پدرش اومد وقتی سهمش از زندگی خیلی بیشتر باید میبود. به خاطر این همه سالی که دختری وفادارانه با همه سختی های ما ساخت و دم نزد موقع چیدمان اتاقش سنگ تموم گذاشتیم. هر چی خواست براش خریدیم و نه نگفتیم. اتاقش به قدری زیبا شده که وقتی پا توش میگذارم دلم میخواد توش بمونم. وقتی دوستاش میان خونمون  و میگن وای دختری اتاقت چقدر قشنگه قند توی دل من آب میشه. برای بالای تختش از سایت آمازون یه تور گل دوزی شده صورتی خریدم. بالای تختش آویزون کردیم و به قول خودش تختش شده مثل تخت شاهزاده خانومها. لارا هم که اومده بود خونمون گفت وای دختری تختت عین توی قصه ها میمونه. با همه اینا هنوز فکر میکنم به دختری بدهکارم. برای اون روزی که زدمش زیر بغلم و ریشه هاش رو بریدم و آوردمش و توی خاک جدیدی کاشتمش. برای نعمت فامیل که ازش محروم شد. پسری اما فرق داره. اون اینجا به دنیا اومده. نه یک سال از پدرش دور بوده و نه یک دفعه پرت شده توی یه دنیای جدید با زبان متفاوت. پسری اینجا وطنشه. دختری هم اینجا رو وطنش میدونه. دختری آروم آروم داره خانوم میشه و نمیدونه توی دل من چقدر براش حرف هست. یه بار خیلی وقت پیش شروع کردم برای دختری از سختی های اینجا وقتی تازه اومده بودیم گفتم. از تلاشهای من و پدرش برای پیدا کردن یه جایگاه مناسب اجتماعی وسطهاش گفت دیگه نگو خیلی ناراحت کننده هست. ولی خب میدونم که بزرگ بشه خیلی براش خوب میشه. توی دوره کارورزی با یه دختر  ایرانی آشنا شدم که از 7 سالگی از ایران اومده بود و دیگه هم ایران نرفته بود. بیشتر اینجایی بود ولی حالتهای خوب و خونگرم ایرانی رو هم داشت. نگاهش که میکردم دختری رو میدیدم. مهاجرت به نظرم تصمیم درستی بود فقط بهای سنگینی داشت که پرداختیم . 

برای سالنمون یه میز کنسول خریدیم با یه آینه بسیار بزرگ که به بالای میز روی دیوار نصب کردیم. روی میز کلی عکس چیدم.از سفرمون به ونیز، از پسری در اولین لحظه بعد از تولدش، از یک سالگی دختری، از عروسیمون، از لحظه بریدن کیک توی جشن عروسیمون. از همه لحظه هایی که توی این سالها خیلی بهم مزه داده. بهمن ماه امسال که بیاد میشه ده سال که ازدواج کردم. چشم به هم زدنی گذشت. اصلا شبیه عکسهای عروسیم نیستم. چقدر لاغر بودم، چقدر جوون بودم. اصلا انگار این من نبودم. با این همه، حاضر نیستم برگردم به عقب! حقیقت اینه که خیلی به راهی که اومدم مینازم. حالا هیچ چیز خاصی هم نشده ها. اما میدونم که این راهه منه. همش رو خودمون تنها ساختیم. همین تنها ساختنشه که مزه میده. البته که حمایتهای مالی خانواده هامون هم خیلی خیلی مهم بوده. همین که میدونستیم وسط راه اگه بمونیم اونها هستند خودش بهترین حس بود. یادمه پسری بیمارستان که بستری بود و دکتر گفت احتمال داره قلبش هم درگیر شده باشه . مادرشوهرم که نمیدونست سیستم درمانی اینجا رایگان هست زنگ زد که اگر پول لازم هست من میفرستم. یا وقتی به پدرم گفتم شاید چند ماه بیکار بمونم مقدار زیادی پول برامون فرستاد. معلومه که پول مهمه! ولی بیشتر از اون ، اون حس امنیت مهمه که میدونی هستند و فراموشت نکردند و فقط به این حکم که ازدواج کردی ازشون سلب مسئولیت نشده.

پریروز رفتم جواب ام آر آیم رو گرفتم. گفته بودند جواب از ساعت دو حاضره و من دو و نیم اونجا بودم . جواب رو که گرفتم همون جا باز کردم گفتم الان مثل این فیلمها یکهو شکه میشم و غش میکنم و بعد همه میریزن و ... ولی جواب رو که باز کردم دیدم دو زار هم حالیم نمیشه چی نوشته. چرا تک و توک یه اصطلاحاتی رو میفهمیدم اما در کل نمیفهمیدم چی میگه! یه حسی بهم میگفت هیچی نیست ولی بازم انقدر پیچیده نوشته شده بود که یه ربع زل زدم به نامه هیچی حالیم نشد. از همون جا مستقیم رفتم  بیمارستانم و بخش مغز و اعصاب و رفتم پیش دکترمون که اتفاقا استاد درس نورولوژیمون هم بود. نامه رو نگاه کرد و گفت مغزت سالمه ! خوشحال شدم و داستان برام تموم شد. اینکه توموری در کار نیست و ام اسی نیست و هیچی نیست. تموم شد! قبل از اینکه از بخش بیام بیرون رفتم سراغ یکی از مریضهامون که یه دختر جوونه 32 ساله هست و میاستنی داره. تقریبا سه ماه بود پیش ما بستری بود و دوشنبه مرخص میشه. با کمک میتونه دوباره راه بره. کمی با هم گپ زدیم. روزهایی که من شیفت داشتم همیشه من پرستارش بودم و کارهاش رو من میکردم. خیلی بد رگ بود ولی من همیشه با اولین بار رگش رو پیدا میکردم. ازش پرسیدم سابینه بعد از من کسی تونسته به اون خوبی ازت رگ بگیره. گفت نه! امروز 8 بار سوراخ سوراخم کردن تا آخر دکتر تونسته برام آنژیوکت بزنه. میدونم برقراری رابطه احساسی با مریض از نظر حرفه ای اشتباهه ولی دست خودم نیست. بعضی ها رو دوست دارم و بعضی ها رو نه! واسه بعضی ها اون پرستار مهربونه بودم و واسه بعضی ها برج زهرمار! معلومه که وقتی آدم سه ماه یه مریض رو پرستاری کنه بهش احساس پیدا میکنه. خوشحالم که دوباره میتونه راه بره و با رضایت بیمارستان رو ترک میکنه.

خب دیگه من برم.

فعلا خداحافظ

نظرات 57 + ارسال نظر
آفتابگردون چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 10:30

سلام بر شگوره جونم اسوه تلاش، پشتکار و موفقیت
بازهم تبریک برای خونه نو و زیباتون و البته خونه وبلاگی نو و ریباتون
بعد از چند هفته درگیری و گرفتاری در دنیای واقعی و دوری از اینجا خوندن این پستهای پر شور و شوق تر از همیشه و مثل همیشه کلی بهم انرژی داد.
این پستت کلی خاطره بازی تو ذهنم راه انداخت. یه جوری بود کلا! یه جور شادی و شوق بعد از روزهای پرتلاش و بعضا سخت.
خیلی خوشحالم که جواب ام ار ای ات هم خوب بود و خدا رو شکر که داستان تموم شد و خیالت راحت شد. این روزها ما هم چشم به راه جواب یکسری ازمایشها, اسکن و پاتولوژی برای همسر گرامی هستیم. روزهای پر اضطرابیه اما جز صبر و دعا کاری از دستمون برنمیاد.
بگذریم...
می بینم در غیاب چند هفته ای من یه افتابگردون دیگه هم اینجا سر زد. ببین چه میکنه این شگوره که همه افتابگردون ها به اینطرف روی گردان میشوند.
بقیه در کامنت بعد

آره شدید دو تا !
الان تو اونی هستی که مامانش بیمار و یه دختر داره یا اون یکی هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مامان مهرسا شنبه 11 مهر 1394 ساعت 08:47

سلام وای دیروز رفتم برای MRI و تمام وقتی که توی اون تونل بودم داشتم به شما فکر میکردم خوشحال که دوباره برگشتی

نترسیدی؟

Keynoush شنبه 11 مهر 1394 ساعت 02:58

سبک نوشتنت رو خیلی دوست دارم، ساده ، روان ولی تاثیر گذار. خیلی خوبه که اینقدر درک خوبی از خودت و زندگیت داری و کاملا میدونی چی میخواهی از زندگیت.
من یه جورایی تو زمینه مهاجرت درکت میکنم چون خودم هم اینکارولی من وقتی اومدم بچه نداشتم . قطعاً مهاجرت با بچه و تنها بودن خیلی سخته !

میدونی من آدم قانعی هستم به نظر خودم همینه که باعث میشه زیاد اذیت نشم.
منم اول مهاجرتم تنها بودم بعدش که دیگه آقامون بود.

نیلوفر جمعه 10 مهر 1394 ساعت 12:16 http://iamaqueen.blogsky.com

انقده خوبه آدم یه جایی باشه که بگه هرچی میتونستم رو کردم و اصلا نیاز نیست برگردم عقب..اینو واقعا واسه همه آرزو میکنم !

منم همین طور
مهمترش اینه که آدم واقع بین باشه و بدونه با امکانات موجود بهترین کار رو کرده یا نه؟

mrs s جمعه 10 مهر 1394 ساعت 00:48

یادمه یه روز یکی از استادات گفته بود ما به عشق شرقی تو نیاز دارىم,این همون محبتیه که تو به بیمارها دارى.

نه بابا گاهی هم از مریضها خوشم نیاد رو نمیدم
هنوز خیلی با پرستارهای اینجایی فرق دارم ولی دیگه اون مدل ایرانی اولها هم نیستم

رها پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 13:37

منزل جدید مبارک شقایق.خوشحالم واسه ی نتیجه ام أر ای.

ممنونم رها جان

حوایم چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 20:10

سلام شگوره جان
وبلاگ جدید مبارک.
یعنی کامنتهای وبلاگ قبلی هم پرید.
جریان صاحبخونه قبلی رو پرسیده بودم. هاها فضولیم گل کرده چون این روزا اعصابم خورده میخوام بشنوم یکی حقشو گرفته یکم دلم خنک بشه.
موفق و خوشحال باشی.

منظورت صاحبخونه دومیمه؟ نه اون هنوز شکایتش از اولی به جایی نرسیده ولی اونم برنده میشه

رویایی 58 چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 19:35

سلام شقایق جان.خیلی وقته می خونم و از نوشته هات لذت می برم. هر چند در کامنت گذاشتن تنبلی می کنم.خونه ی جدید مبارک باشه. امیدوارم روزهای شادی توی این خونه داشته باشید.باهات موافقم که بچه های ا ول خیلی مظلوم واقع میشن. بی پولی و ناشیگری های پدر و مادر ها بیشتر سهم بچه های بزرگتره. بعضی وقتها که به رفتارهای خودم با پسرک فکر می کنم،دلم براش می سوزه و از خودم بدم میاد. مثلا می خواستم خیلی عالی و بی عیب و نقص تربیتش کنم، آنقدر بهش امر و نهی می کردم که خدا می دونه....

خب هر کسی یه جور تربیت میکنه دیگه. اگه کنارش بهش محبت هم کرده باشی فکر نمیکنم خیلی چیزی یادش بمونه بعدا. بعدشم گاهی بعضی چیزا به چشم تو بده. شاید بچه اصلا متوجه هم نشده

دختربهار چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 14:08

چقدر از پست پایینی خوشم اومد .. واقعا زمان ما خیلی عالی بود به قول خودت از این ور محله تا اون ور محله رو همه میشناختیم .. منم خیلی دوست دارم جایی باشه که امنیت داشته باشه که بچه ها با خیال راحت بازی کنند .

اوهوم

صبا چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 10:18 http://sandogche68.blogsky.com

من فکر میکنم تو اکثر خانواده ها یکی از بچه یه جور خاص تر هست نمیدونم به خاطر سختی ها هست یه هرچی ولی هست
تو بعضی خونه ها ته تغاری خاصه و بعضی ها بچه ای که جنسش تک هست تو بیشتر خونه ها بچه بزرگه
ولی من که هم ته تغاریم هم تک دختر از این شانسا نداشتم

آخه به نظرم آدم هر بچه ایش رو یه طور دوست داره. ولی من دومی بودم. به نظرم مامانم برادرم رو بیشتر دوست داشت و پدرم من رو. یعنی قشنگ مشهود بود ها

من چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 10:05 http://mmaann.persianblog.ir

سلام خونه نو مبارک
راسی تو درباره خواننده هات هم تو این جوری هسیا،بعضیا رو دوس داری بعضیا رو نه
خونه خوشگلت مبارکت باشه... خیلی خیلییی مبارک

خب آره دیگه

کتی سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 20:22

عزیزم.یکی از زیباترین پست هایی بود که ازت خوندم، خیلی پخته، عالی وصمیمی بود.همیشه بیشتر شوخ طبعیت خیلی مشهود بود ولی اینباریک سایددیگه از شخصیتت را دیدم.وبسی لذت بردم.آفرین. ، آفرین به سخت کوشیت، آفرین به مادرانگیت، آفرین به اینهمه حس خوب که توزندگیت جاری میکنی..امیدوارم همیشه جمع کوچک خانوادگیتون شاد، سالم وپراز خنده های از ته دل باشه، دوست جون

مرسی کتی جان

آزاده سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 15:24

شگوره جونم وقتی میخونمت ها، اصلا امید تو وجودم جاری میشه..
بچه اولیا سختی میکشن با پدرو مادرشون.خب اینم ذات بچه اولیاس دیگه..ولی عزیزم اینو بدون تو بهترین چیز ها رو به دخترت دادی، اول یه خونواده و یه مادر فداکار و بعدشم یه آینده روشن و تضمین شده....

آره دیگه ولی میدونی که بچه ها هرگز اینطوری به داستان نگاه نمیکنن و هرگز قدر پدر و مادر خودشون رو نمیدونن

دختر بهار سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 14:52

به به .. شگیی خانوم .. بابا خسته نباشی .. اسباب کشی خیلی سخته اونم واسه شما که دوتا خوه رو با هم عوض کردید .. یکی خونه واقعی و یکی خونه مجازی ..
شگی من همیشه به تو افتخار کردم و میکنم که انقدر محکم هستی و واقعا تو همیشه برا من الگو خوبی بودی ..

مرسی عزیزم تو لطف داری

سمیرا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 14:15

سلام .خوشحالم که خونه خوبی پیدا کردید و امیدوارم در این خانه خوشبخت تر از گذشته باشید .

ممنونم

mehraneh سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 14:13

چقدر خوب حرف ته دل ادمو میگی.
امیدوارم خودت و خانوادت همیشه سالم باشید و موفق

ممنونم خانوم

حسن سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 12:25

سلام. خیلی خوشحالم که چیزی نبوده و قاعدتاً هم نباید باشد. امیدوارم همه پدر مادرها با بچه ها تا همیشه زندگی کنند و هیچ چیزی مانع نباشد. بچه ها به امید ما چشمهایشان را باز می کنند..
من برای یک فلوشیپ تخصصی سه ماه به بوداپست رفتم..فکر میکنم به شما هم قبلاً گفته بودم..هر کاری کردم که به خاطر شرایط همسر نرم نشد و مجبور شدم برم..همسرم وقتی فهمید مجبورم برم خیلی گریه میکرد و جدا شدن از اون برای هر دو نفرمون خیلی سخت بود..وقتی رفتم اونجا برنامه کلاسها و سمینارها در دانشگاه BME شروع شد..اما به دلیل اینکه همسری دیابت بارداری گرفته بود و از طرفی به خاطر شرایط بچه میخواستند بتامازون با دز بالا(برای اینکه ریه بچه کامل بشه که اگه زود متولد شد مشکلی پیش نیاد) تزریق کنند..مجبور شدم به ایران برگردم..

یعنی دوره نصف کاره موند؟ حیف باشه.خب الان اوضاع خانومتون چطوره؟

Samin سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 10:37

خدا رو شکر جواب ام آر آى خوب بود. تا جواب اینجور آزمایشها و عکسبردارى ها بیاد آدم جونش به لبش میرسه. مادر تمام وقت بودنو درک میکنم. من هم یه دوقلوى ١٥ ماهه دارم که از طرفى با شیرین کاریهاشون قند تو دلم آب میشه اما دقیقا ١٥ ماهه هیییییییچ کار دیگه اى جز رسیدگى بهشون انجام ندادم. پس فردا بعد از ١٥ ماه دارم بر میگردم سر کار. نمیدونم چطور بشه. دور بودن ازشون فکر کنم براى من سختتر باشه تا براى اونا.
مهاجرت سخته. من هم تجربشو دارم. ولى از سختیهاش واسه دخملى نگو. بزار تو دنیاى شیرین و شاد خودش باشه.

واایییییییییییییییییییییییی دوقلو خیلی خوبه. من یه وقتایی یواشکی ته دلم دعا میکنم سومیم دوقلو بشه

مهسا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 10:04 http://man-az-ma-minevisam.blogsky.com/

خیلی خوبه که دختری هم بازی داره موفق باشین

اوهوم
مرسی

مهربان سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 08:33 http://www.windswept.blogfa.com

شقایق میفهممت! از ته وجودم میفهمم. اینکه میگی حالا چیز خاصی هم نشده اما مسیری که ساختی چون ساخته خودته از عمق قلبم درک میکنم. بعد از دو سال دیگه هر روز به این فکر نمیکنم که آیا مهاجرت تصمیم درستی بود یا نه؟ اما هر روز صبح با دلتنگی روی پدر و مادرم بیدار میشم و هرآخر هفته با خاطرات روزهای آخر هفته ایران میگذرونم.
حس میکنم این حسرت ها و دلتنگی ها رو میکشم که بعد از من اگر کودکی داشته باشم نکشه!

خیلی دوست دارم بدونم الان راضی هستی یا نه؟ به نظرم رفتنت درست بود. پدرت و مادرت چطورن؟
راستی توی اینستاگرام اددم کردی؟

مهری سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 01:07

بازم خدا رو شکر که صحیح و سلامتی

منم همین حس عذاب وجدان‌رو برای پسرم دارم با این تفاوت که هنوز هم مشکلات و سختی هامون به شدت ادامه داره میخواستم بچه دوم رو توشرایط خوب بیارم که سی و هفت سالم‌ شد و هنووووز مشکلات خیلی سخت و بی کاری و بی پولی و قرض و بدهی ادامه داره و بدترهم‌ شده پسر دومم تو راهه و من متتظر معجزه ام برام دعا کن شگی نمیخوام به این یکی هم مدیون بشم

نگران نباش من فکر میکنم اینها توی ذهن ماست و بچه ها خیلی هم متوجهش نیستند. الان هم دختر هم همیشه خیلی به خوبی از کودکیش یاد میکنه در حالیکه من میدونم چقدر کمی و کاستی توش بوده.
انشاالله دومیت هم به سلامتی دنیا بیاد و برات کلی خوشحالی بیاره

ایده سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 00:06

دوباره داری دختر خوبی کیشی تند تند پستهای حسابی میذاری، عاشق اینجور پستهاتم
اکه از من بپرسن شگی رو توصیف کن میکم: مصمم ، با اراده، با هدف، مادر عاشق، با پشتکار امیدوار پراز انرژی
الهی همیشه همینجور باشی

از من بپرسی ایده رو توصیف کن میگم خوشگل و خانوم و پنجه طلا!

بارانک دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 23:03

با عرض سلام خدمت شگی بانو...در مورده تخت دختری چه کار خوبی کردین.آقا ما هر چی میگیم میگن تو فقط دانشگاه خوب قبول شو برات می خریم دنبالت میفرستیم!پیانوی یاماها...اول کنکور...تخت چهار ستون کلاسیک؟اول کنکور....هییییییییی...

ها ها ها
پس همه سعیت رو بکن که کنکور رو قبول بشی

نیمفادورا دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 16:25 http://nimfadora.persianblog.ir

تو استعداد اینو داری که هر وقت بخوای اشک خواننده هاتو دربیاری

نازیییی

آبینه دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 15:38 http://minoo1382.blogfa.com

سلام.خونه نومبارک.

ممنونم

سونه دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 15:05

سلام
مبارک باشه اسباب کشی تون ، هم مجاری هم خونه خریدنتون.
منم وسط باغا و زمینای کشاورزیه خونه ام. انقدر آرامش داره.کم کم عادت میکنین.
واقعا داشتن خانواده پشت و پناه به ادم امنیت میده تو غربت.
راستی اگه اینستاگرام هم عوضین من اونجا ادتون کنم.چون من از فیدلی میخونمتون .

سونه جان مرسی از تبریکت ولی من کی گفتم خونه خریدم؟؟؟؟؟
اوهوم. خانواده خوب بزرگترین سرمایه زندگی آدمه

مژگان دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 09:57

هر روز بهتر و بهتر باشی

مرسی

آفتابگردون دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 08:08

سلام شقایق
از اولین روز خوندمت ... چند ساله پیگیر نوشته هاتم ..از وقتی مثل تو تک و تنها به اروپا مهاجرت کردم . اما من بچه نداشتم . تک تک لحظاتتو که توصیف میکردی حس کردم . خونه کوچیک اروپایی و فرهنگ متفاوت و زبان ....حالا ک 4 سال گذشته و همه چی کلی تغییر کرده خوشحالی که پشت نوشته های امروزت بود رو با تمام وجود درک کردم .منم مثل تو خوشحالم از مهاجرتم و سعی میکنم روزهای سختمو به چشم تجربه بهش نگاه کنم ...
از اینکه ارامش داری و خوشحالی ، خوشحالم
پیگیر نوشته هات هستم
آفتابگردون

مرسی عزیزم
اصلا قانون روزگاره. نتیجه تلاش همیشه پیشرفت و رشده.مهم استقامت و کم نیاوردنه.

رویا دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 07:44

شقایق دفعه پیش هم گفتم موقع خستگی و کم آوردن به یادت میوفتم و ازت انرژی میگیرم میدونی شقایق این جمله را هم سال گذشته بهت گفتم تو با رفتنت نسلهای بعد از خودت را نجات دادی نه فقط دختری بلکه نسلهای بعدی خیلی بهت مدیون هستن تمام فراز و نشیبهای زندگیت را که میخوندم دیدم که تو دستهای خدایی امیدوارم بچه هات بعدها قدرت را بدونن و اونطور که لایقش هستی درکت کنن.ولی خودمونیم شقایق خداوکیلی دیگه کوتاه بیا بچه سوم را نمیخواد بیاری دیگه سختی و بی خوابی و استرس واسه تو بسه از این به بعد دیگه واسه خودت هم وقت بذار .موفق باشی دوست دارم دوست مجازی نزدیکتر از دوستای مثلا واقعی

رویا داستان همینه دیگه . برای من بچه داری لذت بخشه. برای همین دوست دارم بازم بچه داشته باشم هم خودم لذت میبرم و هم میدونم که بعد از من بچه هام اینجا یه خانواده بزرگ دارند.

ندا دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 00:27

بهای سنگین! حالا تو ایران مثلا چه آپولویی هوا میکردی که ناراحتی.مردم بدبخت ما از صبح تا شب دارن سگ دو میزنن و هر روز این مسءولین یه گربه براشون می رقصونن.غیر از غم غربت دیگه غصه ی هیچی را نخوور. که اون هم با اومدنت به ایران و دیدن این اوضاع خوب میشه.مامان و بابات را هم ببر پیش خودت که جمعتون جمع بشه.

بهای سنگین همین حسرت توی دل آدمه که ای خدا چرا نمیشد ایران من اینطوری باشه که اینجا هست تا من و امثال من مجبور نباشیم زندگیمون رو بکنیم توی یه چمدون و بزنیم بیرون

mahna یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 19:48

شگوره جان اول از همه خیلی خوشحالم که حالت خوبه و از تومور و ام اس و هرچیز وحشتناکی خبری نیست
بعدش اینکه همیشه وقتی از لحظه های سختی که داشتید مینویسی و احساس خوبی که از موفقیت دلخواهت داری یه جورایی دل منم میلرزه و احساس غرور میکنم از این همه احساس های خوب تو و حس قدردانی که همیشه نسبت به هر چیزی داری.
از اینکه خیلی شجاعانه ابراز میکنی دوست داری سه تا بچه داشته باشی و حتما سومی رو هم میاری و امکاناتش هم برات فراهمه غرق لذت میشم
و اینکه خوشحالم برای خونه جدیدتون و وبلاگ جدید و از همه مهم تر دختری که میتونه ساعت ها با دوستاش خاله بازی کنه، من خیلی برام سخته که تصور کنم اگر روزی دختری داشته باشم از نعمت درک لذت خاله بازی محروم خواهد بود.

مرسی مهنا جان که این همه به من لطف داری.
ایشالا یه باره سه قلوی دختر میاری که سه تایی بشینن با هم خاله بازی کنن

فریباسلا یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 19:43

سلام شقایق جون خوبی عزیزم خسته نباشی ازاسباب کشی، خونه جدید هم مبارک باشه، انشالله با پشت کاری که داری یه کارخوب هم پیدا میکنی، اتاق دختری هم مبارکش باشه کاش میشد یه عکس ازاتاقش بزاری ببینیم موفق باشی راستی من هم پرستارم، هم شغلیم عزیرم

مرسی عزیزم
به به. ایران هستی؟ پرستار کدوم بخش هستی؟

اسمان یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 18:20 http://Mennomen.mihanblog.com

میدونی شقایق جان یکجورهایی الگوی منی، البته تو راهت را خیلی زودتر از من اغازکردی و به اندازه دوتا بچه و کلی سال ازمن جلوتری، من هم سعی میکنم ناامید نباشم بسازم و جلو برم، سخته اما امیدوارم یکروزی مثل تو جواب همه زحمتهام را بگیرم، خوشحالم برای اسایش امروزت

آسمان جان فقط کم نیار و برو جلو!

گلبرگ از ترکیه یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 14:21 http://glbrg.blogfa.com

خونه جدید و همبازی داشتن دختری رو خیلی تبریک میگم خوشحال شدم برات
اینجوری بجه ها توی محیط سالم و خوب بزرگ میشن
کیف کردم دوتا پست پر وپیمون یکجا خوندم بووووس

مرسی عزیزم
ببینم گلبرگ تو خدایی متوجه نشدی اون گربهه مصنوعیه؟

مینو یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 13:24

خبر خوبی دادی شقایق جان خوشحالم که نتیجه ام آر آی خوب هست و جای نگرانی نداره.اینقدر عالی و دلنشین می نویسی که در یک لحظه حس کردم الان مهمون خونت هستم
شقایق جون اگه برات امکان پذیر هست و تمایلی داری دوست دارم از چیدمان اتاق دختری و سالن خونتون عکس بذاری من هم ایده بگیرم مخصوصا برای اتاق دخترم. البته دوس ندارم معذب بشی گلم

مینو جان توی اینستاگرام عکس گذاشتم نمیدونم دیدی یا نه؟

یاسمن یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 13:22

منزل نو مبارک وبلاگ نو مبارک
آخی نازی معمولا بچه های اول ستم کش ترین عضو خانواده هستن البته من بچه ی اول نبودم ولی دیدم، امیدوارم دختری یه دختر موفق شه که خستگی تو و باباش دربیاد .
واقعا ده ساله ازدواج کردی؟؟؟چقدر کوچولو بودی. ازدواج تو سن کم خیلی سختی ها داره که خیلی دخترا از جمله خودم بهش تن نمیدیم.

ولی من خیلی از زود ازدواج کردنم راضیم .نگاه کن این همه راه اومدم و دو تا بچه دارم. و تازه 31 ساله هستم و هنوز کلی فرصت دارم برای هزار تا کار دیگه. مجرد بودم میخواستم چیکار کنم که بعد ازدواج نتونستم بکنم؟

آتی یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 11:34

سلام
چه ارامشی تو نوشته هاته . همیشه پستهات شاد بود اما این پستت خیلی فرق میکرد. حسی که به دخترت داری رو میفهمم و دوستش دارم. خدا رو شکر که الان اوضاع تثبیت شده است و میتونی به راهی که اومدین با خوشحالی نگاه کنی.

به نظرم اگه آدم اشتباه خیلی فاحشی نکرده باشه همیشه میتونه با خوشحالی به راهش نگاه کنه. بالاخره هر راهی کسب تجربه و پیشرفته دیگه.

خودیافته یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 11:00

عشق میکنم با خوندنت. شاد باشی همیشه

ممنونم

زری یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 10:38

خیلی خوبه که راهت را شناختی و توش ثابت قدم بودی و این حس رضایت گوارای وجودت باشه عزیزم
ای جانم دختری با این همه کمالات
شگوره جان یه عکس از اطاق دختری بذار و یه عکس هم بی زحمت از باغ خونه
چقدر امروز من تو مد بوس کردن بودم، بعد از هر جمله ای دلم خواست ببوسمتون

زری جون من عکس گذاشتم و فکر کنم شما هم توی اینستا دیدی
درسته؟

شهناز یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 10:30

سلام خانومی ... خونه جدیدتون مبارک .. انشااالله که به میمنت و مبارکی و سلامتی دوران خوبی با همسر و کوچولوهای دوست داشتنی تون بگذرونید ... امین .. در ضمن فارغ التحصیل شدن تون هم مبارک ... این پست تون فقط پر از انرژی های مثبت بود ... خدا رو شکر که زندگی تون و راه تون همون چیزی شد که دوست داشتید .. در ضمن خیلی خوشحالم برای سلامتی تون ...انشاالله همیشه سالم و زنده باشید و سایه تون بالای سر بچه ها .. امین

خیلی ممنونم شهناز جان

صبا یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 10:09

خدا رو شکر که سالمی! :)

فدات

sanaz یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 09:22

واقعا زیبا نوشته بودی...من که همیشه گفتم خیلی بهت افتخار می کنم و البته غبطه میخو رم ولی به نظرم به دخترت کفتن از سختیهایی که کشیدی خیلی زوده...یادمه همیشه دخترت حس شادی وشعف داست تو بچگیهاش...حتما اون روزهای سخت رو اونجوریکه تو دیدی اون ندیده.پس با تعریف اون روزها براش خاطراتش ممکنه خدشه دار بشه.حتما یه روزی اونقدر به درک و فهم می رسه که براش از اون روزها بگی...

اونطوری هم براش نمیگم که کرک و پرش بریزه ولی خوبه بدونه که این زندگی به راحتی هم به دست نیومده البته خیالت راحت هنوز هم همون قدر شاد و شنگول و بچه پررو هست

نلی یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 09:12 http://royayesabz.blogfa.com

شقایق جان اینکه از راهی که اومدی راضی هستی خیلی عالیه یعنی صد در صد موفقیت... خوشحال باش که دختری همچین مادر با اراده و قوی ای داره... امیدوارم که روز به روز روزهای بهتری رو تجربه کنید و زندگی تون سرشار باشه از شادی و موفقیت...

خیلی ممنونم نلی جان

Farrah یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 01:31

Ashkamo dar avordi dokhtar... Khoshbakhtit arezoomeh

مرسی عزیزم

dokhmali شنبه 4 مهر 1394 ساعت 18:23

gahi ke webe to ro mikhunam yeho tahe delam mikhast ke alan 2 ta bache dashtam! vali baz ke be dashtane avalish ham fek mikonam do del misham mbad ham pashimoon!
janam dokhtari... vaghean in bache pa be paye shoma umad o tahamol kard... elahi begardamesh

به نظرم برای بچه دار شدن سنت رو در نظر بگیر و تعداد بچه ای که میخوای داشته باشی و البته شرایطتون رو
راستی جا افتادید؟

هویج شنبه 4 مهر 1394 ساعت 17:34

خدا رو شکر که نتیجه ی ام ار ای نشون داد مشکلی نیست حالا حالا ها باید از زندگی که ساختی لذت ببری و قشنگترش کنی الان وقت چیزای بد نیست
نمیدونم چطوریه مادرا بچه ی اول رو انقد دوس دارن حالا بچه اصلا متوجه سختی ها هم نشده ها ولی بازم مامانا انگار خودشون رو مدیون میدونن خواهر بزرگ من شش ماهه شایدم هفت ماهه به دنیا اومد کلا بزرگ کردنش سخت بوده بچه ی ضعیفی بوده و پدر و مادر من هم مثل اغلب جوونای اونا دوره زندگی خوبی نداشتن ذره ذره زندگی رو ساختن تو سالهای سختی و قحطی جنگ بدون حمایتهای خانواده و با یه بچه ی کوچیک همیشه مریض به هر وضعی که بود زندگی رو درست کردن کاری که میدونم من هیچ وقت نمیتونم بکنم نه ادم جنگده ای هستم و نه حوصله و تحمل سختی ها رو دارم اسونترین راه مردنه یحتمل اگر توو سختی باشم همین راه رو انتخاب میکنم بگذریم مادرم همیشه به خواهرم به چشم همون بچه ی شش ماهه مردنی نگاه میکنه همیشه نگرانش هست همیشه اماده ست تا همه چیز رو براش درست کنه به نمایندگی از همه ی بچه های دوم میگم بچه های دوم خیلی هم بهترررر از بچه های اول هستن بعللله تو مادر فوق العاده ای هستی ادم فوق العاده ای هم هستی راه سختی رو گذرونی تا به ثبات برسی این روزا که خودم هم دارم به مهاجرت فکر میکنم مدام دست و دلم میلرزه که تنهایی سخته اگه نتونم طاقت بیارم اگه نتونم زندگی رو درست کنم و هزار تا اگه دیگه تو سرم هست یه گوشه ای از ذهنم هم تو هستی که با یه بچه ی کوچیک تنها از کشورت اومدی بیرون و تنهایی هم خیلی چیزها رو درست کردی میشی دلگرمی من که شاید منم بتونم

ببین من بچه دوم بودم مامانم هم همیشه آشکارا برادرم رو بیشتر دوست داشت ولی خب به نظرم هرگز برای من هم کم نگذاشتند. ولییییی بعلهههه بچه دوم خیلی بهترتره!!!!
ببینم خانوم شما با این همه محسنات نمیخواد مهاجرت کنی، همون بمون واست شاهزاده با اسب سفید بیاد!

Sahar شنبه 4 مهر 1394 ساعت 16:30

ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﯾﮑﻢ ﺑﭽﻪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺍﺯﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻦ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﯽ .ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﮐﻪ ﺑﺸﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻪ .:

خیالت راحت باشه یه طوری نمیگم که وحشت کنه

atena شنبه 4 مهر 1394 ساعت 16:23

تا اونجایی که دور و برم دیدم بیشتر آدمایی که زود بچه ی اول رو میارن همین حس رو نسبت بهش دارن اما بنظرم اون بچه وقتی بزرگ بشه بیشتر از خواهر برادراش قدردان مامان و باباش بخاطر مهاجرتشون میشه...یه چیزی میگم نخندیا...منم از ایران که اومدم با کلییییی بدبختی بچه گربمو با خودم آوردم و اونم اینجا کنار من یه تراژدی وحشتناک و روزهایی که هیچوقت تموم نمیشدن رو تجربه کرد...الان که همه چیز خوب شده من همش بازم بهش عذاب وجدان دارم.
راستی بخاطر کار اومدم لینز...البته کار همسر.اینجا آموزشگاه و کارگاه گیتار سازی داره.

اواااا خب آتنا اگه همه چیز درست شده یک عدد نی نی بیار. تازه گربت هم کلیییی خوشحال میشه.

گیتی شنبه 4 مهر 1394 ساعت 16:00

هردو خونه ی نو مبارک. اتفاقا حس خوبی پیذا کردم دبدم با عوض شدن خونه ات، مجبور شدی خونه ی مجاری ات رو هم عوض کنی. حالا که اون سختیها تموم شدند، کاش اسم خونه یمجازی ات رو هم عوض میکردی.دیگه اینجا یادمان روزهای به هم ریخته نیست.اینا همه شون روزهای تو هستند..ه هم ریخته گی هاش رو به سختی، اما پشت سر گذاشته ای. تمام این نوشته و همه نوشته هات یه طرف، این جمله که «این راهو دوست دارم چون راه خودمه..خودم ساختمش »یه طرف.. خیلی دوستش داشتم..
من دوماه اروپا بودم و چقدر دوست داشتم ببینمت... و چقدر دوست داشتم یه برنامه بذارم برای دو روز وین و حتی یک ساعت دیدن تو . اما متاسفانه نشد.هرکاری کردم برنامه هام جور نشد.
امیدوارم برای دفعه بعد..

گیتی جان من به این اسم انس گرفتم و دلم نمیاد عوضش کنم.

گیتی شنبه 4 مهر 1394 ساعت 15:57

test

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.