ما برگشتیم سر خونه قبلیممون، همون بلاگفای معلا!

هر کی خواست سر بزنه اونور، در خدمتیم.

۱. یه پیرمردی رو بستری کردیم ، خیلی پیره! موقع انتقال شیفت تعریف کردن که شب اول یکی از پرستارهامون که یه پسر خیلی جوون و نسل دوم فیلیپینی هست میره کارهاش رو بکنه بعد پیرمرد یهو شروع میکنه داد و بیداد که الان زمان جنگ جهانی اول و ما باید بر علیه ژاپنی ها بجنگیم و آیییییی نفس کش! خب این پسره هم بنده خدا چشم بادومی!!!! هیچی دیگه با عصاش صاف کوبیده زیر شخم پرستار بدبخت! یعنی من فقط توی لپم رو گاز میگرفتم که نخندم! البته که بعدا براش آرامبخش تجویز کردن.الان خیلی هم مهربونه!

۲.دختره یه سال از من بزرگتره بعد گویا دستی بر اعتیاد داره! انقدر مواد و قرص انداخته بالا کلیه به فنا رفته. از اونجا که آدمیزاد نمیتونه بچش رو بندازه دور پدرش بهش کلیه اهدا کرده. بسوزه پدر اعتیاد! کلیه بابا رو هم دود میکنه میفرسته هوا! مادرش اینبار کلیه اهدا میکنه. ما بستریش کردیم که کلیه از بین رفته مادر بینوا رو از بدنش خارج کنیم. نه داروهاش رو به موقع مصرف کرده بود نه دست از اعتیاد کشیده بود، فقط نفری یه کلیه ضرر زد به خانواده!

۳.یه پیرزن ترک بستری کردیم خیلی خوبه! همیشه آروم و مهربون. آلمانی هم در حد بوق بلده! همیشه هم کلی ملاقاتی داره. کلیه ای که از طرف یکی از بچه هاش بهش اهدا شده بوده از طرف بدن پس زده شده و برای خارج کردنش و شروع دیالیز ما بستریش کردیم ولی الان بین خانواده بزرگش بحثه! چون همه میخوان نفر بعدی باشند که بهش کلیه اهدا میکنند.

دیدید این برنامه جدید شبکه من و تو رو؟ بلیط منظورمه! 

داشتم همین طوری که کاغذهام رو بازیابی میکردم  بهش گوش میدادم. هم زمان فکر میکردم چقدر از شقایقی که توی ایران بودم دورم و چقدر برام مهم نیست! داشتم فکر میکردم سه ساله ایران نرفتم و چقدر برام مهم نیست که دوباره کی برم! داشتم فکر میکردم دو تا از دوستایی که هم فکر و هم تیپ بودیم توی ایران توی فیس بوک دیدم چادری شدن و چقدر برام مهم نیست به دلیلش فکر کنم.

داشتم فکر میکردم چقدر برام ایران و اتفاقهایی که توش داره می افته مهم نیست.

دور...دور...دورتر!

کندم و بریدم.

تموم شد

سلام

خوبید؟ خوشید؟ منم خوبم! امروز اولین حقوقم رو ریختن به حسابم و من الان خیلی خر کیفم! البته به ازای ۹ روز کار خیلی هم مبلغی نبود ولی بالاخره خیلی خیلی بهتر از تصورم بود و رقمش بالای هزار بود  . سر صبحی من و موبایلم رفتیم دستشویی و از اونجایی که آدم باید از ثانیه ثانیه وقتش استفاده کنه ، منم آنلاین شدم که حسابم رو چک کنم و یه دفعه دیدم ووووییییییییی حقوقم رو ریختن و اصلا کلا خر در چمن شدم. اولین خریدم هم لباس برای کریسمس بچه ها بود که ۹۸ یورو پیاده شدم. برای دختری دو تا پیراهن خریدم و واسه پسری یه دست بلیز شلوار پلوخوری. یه عروسک ببعی هم تقدیم خودم کردم که لباس پرنسسی تنش بود که دختری در دم فتوا داد که آدم بزرگ رو چه به عروسک! و ازم گرفتش. حالا فردا عکسش رو میگذارم توی اینستاگرام. خلاصه که اینم از ما! کارم رو دوست دارم البته که هر چی جلوتر میرم میبینم چقدر چیز بلد نیستم ولی خب خوبه. سرپرستار بخشمون یه مرد خیلی جوون هست و جانشینش یه پیرزن لهستانی خیلی مهربون ولی سختگیر! تیم هم بد نیست. دو تا از پرستارها از مدرسه خودم هستند که به چهره میشناختمشون ولی از گروههای دیگه بودند. مدل این بیمارستان به نسبت خیلی سنتی تر از بیمارستان خودمه ولی الان دیگه بعد دو هفته کار عادت کردم بهش. بخش کلیه و دیالیز هم بخش خوبیه. هم آدم دلش میسوزه هم بیشتر از یه حدی کار از دست آدم ساخته نیست. پیش میاد که مریضها از ادامه درمان صرف نظر میکنند انقدر که ادامه زندگی براشون دردناکه. روز سوم کارم یه مریضمون فوت کرد. البته نود سالش هم بود. مریض جوون هم تک و توک داریم ولی بیشتر مسن هستند. بیماری عفونی و مسری هم تا دلتون بخواد! چون سیستم ایمنی کلا به فنا رفته و داروهایی هم میدن که سیستم ایمنی رو خاموش کنه تا بدن کلیه رو پس نزنه و خلاصه ام ار اس آ و آنفلانزای خوکی که دیگه از خودمونن! دوشنبه ای که گذشت رفتم مرکز بهداشت بیمارستان و واکسن آنفلانزا زدم. خیلی خجسته فکر کردم الان دیگه ایمن شدم. آمااااا خانوم دکتر فرمود که این ایمنی فقط ۸-۱۲ هفته دوام داره. برای دختری هم وقت گرفتم از همون دکتر که براش واکسن گریپه بزنم که به صورت یه قطره هست که توی بینی میچکونن که گفت ایمنی ۸ ماهه ایجاد میکنه، برای پسری هم گفت زیر دو سال اصلا توصیه نمیشه. آقا شما یادتون نیست ولی من یه زمانی بلد نبودم خون بگیرم از مریض! الان واسه خودم استاد شدم بسکه باید از این مریضهایی که رگهاشون به فنا رفته خون بگیرم. کلی هم پانسمانهای پیچیده داریم. انقدر که مریضها زخمهای خفن دارند! دفعه اول که باید یه زخم رو پانسمان میکردم خیلی ریلکس رفتم بالای سر مریض، پانسمان قبلی رو که باز کردم یعنی باید یکی منو میگرفت! حالت تهوع داشتم در حد لالیگا! حالا بهتر شدم ولی خب هنوز خیلی صفر کیلومترم. خیلی چیزا بلد نیستم. درست میشه ولی!

شیفت ساعت ۷ شروع میشه و من برای اینکه به وقت برسم باید ساعت ۶ از خونه بزنم بیرون. ساعت ۵ بیدار میشم و یه قهوه میخورم و آروم حاضر میشم. دیروز صبح ساعت ۴:۵۰ بیدار شدم و گفتم دیگه بیدارم دیگه، ساعت موبایلم رو خاموش کردم. آقا چشم باز کردم دیدم ساعت ده دقیقه به شش شده. قیافه من دیدن داشتهاااااا. یعنی نفهمیدم چطوری مسواک زدم ، پریدم توی لباسام و زدم بیرون. همه روز هم رییسم میگفت چهرت چقدر خسته نشون میده! تا من باشم دیگه ساعتم رو خاموش نکنم!

امروز که خونه بودم پسری رو خودم بردم مهد. انقدر خوب خداحافظی کرد بدون عر و بوق که اصلا کلی خوشحال شدم. ظهر هم که رفتم دنبالش خوشحال داشت واسه خودش میپلکید.

دختری دو سه روز پیش امتحان ریاضی داشت. نمره اش رو دیروز آورده خونه . یک شده. اصلا غلط نداشته. میگم بقیه چطور بودند؟ میگه ایچه ۵ تا غلط داشته. میگم چرا ؟ میگه آخه از رو دست اورلا نوشته بوده. کلی خندم گرفت.آخه ایچه اندازه مورچه هست و اصلا بهش نمی اومد اهل تقلب باشه. 

حلقه ادونت هم خریدیم و گذاشتیم روی میز و از این یکشنبه، هر یکشنبه باید یه شمعش رو روشن کنیم تا عید بیاد. شاید فردا یه سر بریم بازار عید. امسال هنوز فرصت نشده بریم.

همینا دیگه.

فعلا بای.

۷۶ تا کامنت دارم. جواب میدم انشاالله.

قهوه ام رو همین الان تموم کردم، باید کم کم پاشم حاضر شم! ساعت ۷:۳۰ باید برای تحویل گرفتن کلید کمدم و امضای نهایی برم دفتر مدیریت منابع انسانی و بعد هم برم لباس سفید مقدس پرستاریم رو بپوشم و برم بخش ! اینکه چه حسی دارم توصیفش قدری عجیبه. راستش الان که دارم مینویسم دلم پیچ میزنه و اشک توی چشمام حلقه زده.خیلی حس خوبیه که ببینی باغی که براش زحمت کشی ثمر داده. باورم نیست که شش سال شد که وارد این کشور شدم به عنوان یک زن ۲۵ سالهه با یک بچه ۱۶ ماهه و امروز منم با یک مدرک تحصیلی معتبر، یک شغل دولتی، فرزند دوم و ازدواجی که به زودی ده ساله میشه. به خودم مغرورم و از ایمانم به اون قدرت ماوراالطبیعه که بهش میگن خدا سپاسگذار. به روزهایی فکر میکنم که در دستشویی مدرسه رو میبستم و گریه میکردم. به روزهایی که حرفهای استاد رو نمی فهمیدم ، به روزهایی که رفتار مغرضانه همکلاسیهام رو میدیدم ، به همه اون روزها فکر میکنم.

راستی الان دلم خواست یه رازی رو بهتون بگم. پسری فرزند خواسته ماست. یهو نیومد توی دل مامانش. حاصل یک سال درمان و قرص و آمپول و دکتر و هر ماه دو بار سونوگرافی و رصد کردن اندازه تخمک بود. دعوای من و مدرسه از اونجایی شروع شد که مدرسه مشکل من رو و روند درمان من رو میدونست و به من قول همکاری داده بود برای اتمام درسم اگرروزی باردار شدم. از اون روزها خیلی گذشته! یک سال از اون یک سالی که توی خونه بودم گذشته و پنج سال از اون یک سالی که دور از همسر بودم.

روزی که من و همسر قید درمان رو زدیم و راضی شدیم به اینکه وی طالعمون فقط یک بچه هست ، ماهی که دیگه قرصها رو نخوردم و سونوگرافی نرفتم، همون ماه که آخرش از جشن تابستونه مهد دختری برگشتیم خونه و من توی کشوی میز آرایش چشمم به آخرین تست بارداری افتاد که داشتم و به دلم خورد که امتحانش کنم و مثبت شد.همسر باور نکرد خودم هم! ولی پسری بود.

امروز که به عقب نگاه میکنم میبینم چه راضیم. میبینم سهمی که خدا از زندگی برای من در نظر گرفته چقدر سخاوتمندانه هست.ازش ممنونم. به پاس همه این نعمتها امروز و این لحظه قسم میخورم که رازدار و غمخوار مریضهام باشم. باشد که چنین شود.

۱۰۱ کامنت تایید نشده دارم فرصت بشه توی این هفته کم کم جواب میدم. شما همچنان به کامنت گذاشتنتون ادامه بدید.