خانه عناوین مطالب تماس با من

روزهای بهم ریخته

روزهای بهم ریخته

درباره من

متولد ششم تیرماه سال 63 هستم.24 بهمن هشتاد و چهار بعد از سه سال دوستی با پسری که امروز همراهم است پیمان زناشویی بستم.23 بهمن ماه دو سال بعد دخترمان متولد شد و مدتی بعد ایران را به نیت همیشه ترک کردیم... پسر ما در تاریخ 28 بهمن ماه سال 92 به جمع ما اضافه شد. ادامه...

پیوندها

  • آینده
  • من و همسرم در اروپا
  • خانوم شری و آقای واین
  • سبک وزن
  • نیمفادورارتانکس
  • The days of my life
  • روزهای روناک
  • این روزها
  • یه جای دنج
  • زیر آسمان وین

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • 7
  • 6
  • 5
  • 4

بایگانی

  • آذر 1394 4
  • آبان 1394 2
  • مهر 1394 7

جستجو


آمار : 32546 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] جمعه 13 آذر 1394 20:27
    ما برگشتیم سر خونه قبلیممون، همون بلاگفای معلا! هر کی خواست سر بزنه اونور، در خدمتیم.
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 11 آذر 1394 07:22
    ۱. یه پیرمردی رو بستری کردیم ، خیلی پیره! موقع انتقال شیفت تعریف کردن که شب اول یکی از پرستارهامون که یه پسر خیلی جوون و نسل دوم فیلیپینی هست میره کارهاش رو بکنه بعد پیرمرد یهو شروع میکنه داد و بیداد که الان زمان جنگ جهانی اول و ما باید بر علیه ژاپنی ها بجنگیم و آیییییی نفس کش! خب این پسره هم بنده خدا چشم بادومی!!!!...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 8 آذر 1394 15:06
    دیدید این برنامه جدید شبکه من و تو رو؟ بلیط منظورمه! داشتم همین طوری که کاغذهام رو بازیابی میکردم بهش گوش میدادم. هم زمان فکر میکردم چقدر از شقایقی که توی ایران بودم دورم و چقدر برام مهم نیست! داشتم فکر میکردم سه ساله ایران نرفتم و چقدر برام مهم نیست که دوباره کی برم! داشتم فکر میکردم دو تا از دوستایی که هم فکر و هم...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 6 آذر 1394 21:31
    سلام خوبید؟ خوشید؟ منم خوبم! امروز اولین حقوقم رو ریختن به حسابم و من الان خیلی خر کیفم! البته به ازای ۹ روز کار خیلی هم مبلغی نبود ولی بالاخره خیلی خیلی بهتر از تصورم بود و رقمش بالای هزار بود . سر صبحی من و موبایلم رفتیم دستشویی و از اونجایی که آدم باید از ثانیه ثانیه وقتش استفاده کنه ، منم آنلاین شدم که حسابم رو چک...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 25 آبان 1394 08:28
    قهوه ام رو همین الان تموم کردم، باید کم کم پاشم حاضر شم! ساعت ۷:۳۰ باید برای تحویل گرفتن کلید کمدم و امضای نهایی برم دفتر مدیریت منابع انسانی و بعد هم برم لباس سفید مقدس پرستاریم رو بپوشم و برم بخش ! اینکه چه حسی دارم توصیفش قدری عجیبه. راستش الان که دارم مینویسم دلم پیچ میزنه و اشک توی چشمام حلقه زده.خیلی حس خوبیه که...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 20 آبان 1394 14:08
    از دوشنبه باید برم سرکار! پرستار نفرولوژی شدم.
  • 7 شنبه 18 مهر 1394 08:58
    پسره هنوز عادت داره گاهی نصف شب بیدار بشه و آب بخوره. پریشب نصف شب که نق نق کرد رفتم سراغش و دیدم تب داره. از اونجایی که آخرین بار تب پسری ختم به سپسیس و سه هفته بیمارستان شده بود من تبدیل به مرغ سرکنده شدم. خوشبختانه شربت و شیاف خونه داشتم تبش هم 38.5 بود و تا صبح میشد صبر کرد. صبح با همسر بردیمش بیمارستان، اورژانس...
  • 6 سه‌شنبه 14 مهر 1394 22:36
    امروز درست یک ماه شد که ما اومدیم توی این خونه بعد حدود دو هفته و نیمه که وسایلهای نو که خریده بودیم رسیده و چیده شده. روکش مبلها رو سفید گرفتیم. هم ارزون ترینش رنگ سفیدش بود و هم دکور خونه کلا سفید بود. روکش مبلها رو که کشیدم روشون ملحفه کشیدم( ها ها ها ملحفه!! ما میگیم ملافه!) که بچه ها گند نزنن به این مبلها. سه روز...
  • 5 شنبه 11 مهر 1394 09:01
    اندر مزایای خونه ای که خونه ما باشه اینه که در زیاد داره. یعنی یه در هست که سالن رو از ورودی اتاق بچه ها جدا میکنه و بعد یه راهرو هست که سمت راستش اتاق دختری هست و سمت چپش اتاق پسرخان! حسنش اینه که روزای تعطیل که دختری زنگ ساعتش رو خاموش میکنه که بتونه بیشتر بخوابه ولی پسری نیت ابوعطا خوندن داره میشه پسری رو آورد توی...
  • 4 پنج‌شنبه 9 مهر 1394 14:07
    و اینک آنچه شما خواسته اید!!!!! تا تان!!! اینم آی دی اینستاگرام برای شما‌ ولی وای به حال اونایی که اینجا رو ول کننااااا! Shagure31 شگوره که اسممه ۳۱ هم سنمه!
  • 3 شنبه 4 مهر 1394 10:00
    ساعت 7و 49 دقیقه صبحه و همه خوابن اینجا!!! دختری خواب، باباش خواب! پسری هم ده دقیقه هست خوابیده. ساعت 5 و ربع بیدار شده بود و تا الان از سر و کله من بالا رفته بود دیگه خدا قسمت کرد الان بیهوش شد روی مبل منم رفتم واسه خودم یه لیوان کاکائوی داغ درست کردم و نشستم پای وبلاگ. کمتر پیش میاد یه همچین سکوتی رو توی خونه تجربه...
  • 2 چهارشنبه 1 مهر 1394 07:24
    ای بر پدر بلاگفا لعنت! ای بیب بیب بییییب!! اینا همه فحشهای بسیار بی ادبی و بی ناموسی و پایین تنه ای بود که با عبارت بیب سانسور شد! نمیدونم میتونم به خونه جدیدم عادت کنم یا نه؟ هفت سال توی بلاگفا نوشتم و دلم خیلی میسوزه. خیال دارم از نوشته هام پرینت بگیرم ولی خیلی دلم از یک سال آرشیوی که ازم پرید میسوزه . اونم چی اولین...
  • 1 چهارشنبه 1 مهر 1394 06:17
    و بدین ترتیب ما عطای بلاگفا را به لقای آن بخشیدیم!